گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلوه گاه تاریخ در شرح نهج البلاغه
جلد سوم
(68)


از سخنان آن حضرت در نكوهش ياران خود
(در اين خطبه كه در نكوهش ياران خود ايراد فرموده است و با عبارت : ( كم اداريكم كماتدارى البكار العمده و الثياب المتداعيه ) (تا چند با شما مدارا كنم همانگونه كه با شتران جوان فرسوده كوهان و جامه هاى ژنده مدارا مى كنند) شروع مى شود، پس از توضيح برخى از لغات و اصطلاحات نخست اشعارى در نكوهش ترس و سپس اخبار برخى از افراد مشهور به ترس را آورده است كه برخى از آنها در كمال لطافت است )
اخبار ترسويان و برخى از داستانهاى لطيف ايشان
:
از جمله اخبار ايشان داستانهايى است كه ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار نقل كرده است . او مى گويد : روزى معاويه عمروعاص را ديد و خنديد. عمرو گفت : اى اميرالمومنين ! خداوند لبت را همواره خندان بدارد، از چه چيز خنديدى ؟ گفت : از حضور ذهن تو در آشكار ساختن عورت خودت در جنگ با پسر ابوطالب مى خندم و به خدا سوگند، على را بزرگوار و بسيار بخشنده يافتى و حال آنكه اگر مى خواست مى توانست تر بكشد. عمرو گفت : اى اميرالمومنين به خدا سوگند من در آن هنگام كه على ترا به جنگ تن به تن دعوت كرد به جانب راست تو بودم ، چشمهايت از بيم كژ شد و نفس در سينه ات بند آمد و چيزها از تو ظاهر شد كه خوش نمى دارم براى تو بازگو كنم . بنابراين ، بر خويشتن بخند يا خنديدن را رها كن . (324)
ابن قتيبه مى گويد : حجاج در حالى كه زره بر تن و عمامه سياهى بر سر داشت و كمانى عربى و تيردان بر دوش افكنده بود پيش وليد بن عبدالملك آمد. ام البنين دختر عبدالعزيز مروان كه در آن هنگام همسر وليد بود به وليد پيام فرستاد و گفت : اين مرد عرب كه سراپا پوشيده از سلاح است در خلوت پيش تو چه كار دارد و حال آنكه تو فقط يك پيرآهن بر تن دارى ؟ وليد به همسرش پيام فرستاد كه آن مرد حجاج است . ام البنين فرستاده را برگرداند و گفت : به خدا سوگند، اگر فرشته مرگ با تو خلوت كند براى من خوشتر از اين است كه حجاج با تو خلوت كند. وليد خنديد و سخن او را براى حجاج نقل كرد و با او به شوخى پرداخت . حجاج گفت : اى اميرالمؤ منين با زنان خنده و شوخى را با ياوه گويى مياميز و اسرار خود را با آنان بازگو مكن و آنان را از كيد و مكر خويش آگاه مگردان كه زن گياه خوشبوست نه كارفرما و غيره .
چون حجاج برگشت ، وليد پيش همسر خويش باز آمد و سخن حجاج را براى او نقل كرد.
ام البنين به وليد گفت : اى اميرالمؤ منين امروز خواسته و نياز من از تو اين است كه به حجاج فرمان دهى فردا در حالى كه سراپا پوشيده در سلاح باشد پيش من آيد. وليد پذيرفت . فرداى آن روز حجاج نزد ام البنين آمد. نخست تا مدتى او را نپذيرفت و سپس به او اجازه ورود داد؛ ولى اجازه نشستن نداد و حجاج همچنان برپاى بود؛ ام البنين به حجاج گفت : اى حجاج ! گويا تو به سبب آنكه پسر زبير و پسر اشعث را كشته اى بر اميرالمؤ منين منت مى نهى ؟ و حال آنكه به خدا سوگند، اگر نه اين است كه خدا مى داند تو بدترين خلق اويى ترا گرفتار سنگسار كردن كعبه محترم و كشتن پسر ذات الناطقين (يعنى عبدالله بن زبير) كه نخستين مولود در اسلام است ، نمى فرمود. اما اين سخنت كه اميرالمومنين را از شوخى و خنده كردن با زنان و لذتجويى و كاميابى از ايشان منع كرده اى ، آرى اگر ايشان فرزندانى چون تو بزايند كه چه نيكو گفته اى و اين پيشنهادت را بايد پذيرفت و اگر قرار باشد فرزندانى چون اميرالمؤ منين بزايند بديهى است كه نبايد سخن ترا بپذيرد، به خدا سوگند، در آن هنگام كه تو سخت گرفتار بودى و نيزه هاى دشمن بر تو سايه افكنده بود و جنگ و ستيز سرگرمت مى داشت زنان اميرالمؤ منين عطر و مشكى را كه مى بايست در زلفهاى خود بكار برند براى پرداخت حقوق مردم شام مى فروختند و اميرالمؤ منين در نظر ايشان محبوب تر از پدران و پسران ايشان بود و خداوند ترا به سبب دوستى ايشان با اميرالمؤ منين از دست دشمن نجات داد. خدا بكشد آن كسى را كه به تو مى نگريست و نيزه غزاله (325) ميان شانه هايت بود، و چنين سرود :
(بر من همچون شير است و حال آنكه در جنگها همچون شتر مرغ بدون حركت است كه از صداى سوت زدن رم مى كند، اى كاش در جنگ به نبرد با غزاله مى پرداختى يا آنكه دلت ميان بال پرنده يى قرار مى داشت .)
ام البنين سپس به كنيزكان خود فرمان داد او را بيرون كنند و او را بيرون كردند. ديگر از داستانهاى نغز ترسويان داستان زير است كه آن را هم ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار آورده است :
مى گويد : پيرمردى از خاندان نهشل بن دارم به نام عروة بن مرثد كه كنيه اش
ابوالاغر بود در بصره ميان خواهر زادگان خويش كه از قبيله ازد بودند در كوچه بنى مازن زندگى مى كردند. قضا را در ماه رمضان مردان آن كوچه به كشتزارها و زنان براى گزاردن نماز به مسجد رفته بودند و جز تنى چند از كنيزان كسى در خانه باقى نمانده بود، شبى سگى ولگرد در خانه يى را گشوده ديد، داخل شد در هم از روى او بسته شد. يكى از كنيزان صدايى شنيد، پنداشت دزدى است كه به خانه در آمده است . كنيزى خود را ابوالاغر رساند و اين خبر را به او داد. ابوالاغر گفت : دزد از ما چه مى خواهد؟ عصاى خود را برداشت و آمد و كنار در خانه ايستاد و گفت : هان ! اى فلان ، به خدا سوگند من ترا مى شناسم ، آيا از دزدهاى بنى مازنى كه باده ترشيده بدى آشاميده اى و چون بر سرت اثر گذاشته است با خود پنداشته و در اين آرزو بر آمده اى و گفته اى : به خانه هاى بنى عمرو دستبرد بزنم كه مردانشان غائبند و زنهايشان در مسجد نماز مى گزارند و مى توانم از اموال ايشان چيزى بدزد. بدا به حال تو! به خدا سوگند، آزادگان چنين نمى كنند و خدا را گواه مى گيرم كه اگر بيرون نيايى چنان بانگ نافرخنده يى مى زنم كه در قبيله عمرو و حنظله به يكديگر روياروى شوند و به شمار ريگهاى بيابان مردان از اين سو و آن سو فرا رسند و ترا فرو گيرند و اگر چنين كنم در آن صورت تو بدبخت ترين فرزندان خواهى بود.
ابوالاغر همينكه ديد پاسخى نمى دهد شروع به نرمى كرد و با ملايمت گفت : پدرم فداى تو باد! پوشيده بيرون آى و به خدا سوگند، خيال نمى كنم مرا بشناسى كه اگر مرا مى شناختى به گفتارم قانع مى شدى و به اين خواهرزادگان مهربان و نيكوكارم اطمينان پيدا مى كردى ، قربانت گردم ! من ابوالاغر نهشلى و دايى اين قوم و همچون چشم ايشانم . آنان از فرمان من سرپيچى نمى كنند و امشب زيانى به تو نمى رسد و تو در امان خواهى بود، وانگهى مرا دو جامه نرم و پاكيزه است كه خواهرزاده نيكوكارم به من بخشيده است يكى از آن دو را براى خود بردار كه به فرمان خدا و رسول بر تو حلال باد.
سگ چون سخن ابوالاغر را مى شنيد آرام و بى حركت مى ماند و چون ابوالاغر سكوت مى كرد به جست و خير مى پرداخت و در جستجوى راه گريز برآمد. ابوالاغر هياهويى كرد و باز خنديد و خطاب به سگ گفت : اى فرومايه ترين مردم ! مگر نمى بينى كه امشب من در اين هستم و تو در آن سو؟ كنيزكان سياه و سپيد جمع شده اند و تو دم بر مى آورى و گاه خاموش مى شوى و چون من سكوت مى كنم به جست و خيز بر مى آيى و آهنگ بيرون مى كنى ؟ به خدا سوگند، اگر بيرون نيايى در اين خانه در مى آيم . چون مدت توقف ابوالاغر بر در خانه دراز شد يكى از كنيزكان آمد و گفت : به خدا سوگند، اين مرد عربى ديوانه است . من كه در اين خانه چيزى نمى بينم ، در را گشود و سگ گريزان از خانه بيرون آمد و در حالى كه ابواالاغر خود را از او كنار كشيد و پاهايش سست شد و بر پشت افتاد و مى گفت : به خدا سوگند، داستانى چون امشب نديده بود. اين كه فقط سگى بود و اگر مى دانستم خودم بر او حمله مى بردم .
(326) نظير اين داستان داستان ابوحيه نميرى است كه سخت ترسو بوده است . گويند ابوحيه را شمشيرى بوده كه در ميان آن و چوب فرقى وجود نداشته است ، خودش آنرا (لعاب المنيه ) مى ناميده است . يكى از همسايگانش حكايت مى كند و مى گويد : شبى ابوحيه را ديدم كه شمشيرش را كشيده و مى گويد : اى كسى كه گول خورده اى و نسبت به ما گستاخى كرده اى ، به خدا سوگند، چه بدچيزى براى خود برگزيده اى ، خيرى اندك و شمشيرى كشيده كه (لعاب المنية ) است و نامش را شنيده اى ، صولت آن مشهور است و خطا نمى كند. تو خود بيرون بيا تا ترا عفو كنم و مگذار كه من به قصد عقوبت تو بر تو وارد شوم . به خدا سوگند، اگر من قبيله قيس را فرا خوانم فضا را انباشته از سواران و پيادگان براى جنگ با تو مى كنند. سبحان الله ! چه گروه بسيار و فرخنده اى كه در آن صورت ميان موج آن فروخواهى شد و از آن گريزى نخواهى يافت .
گويد : در اين هنگام بادى وزيد در حجره باز شد و سگى شتابان بيرون آمد و گريخت . ابوحيه بر جاى خود خشك شد و پاهايش ‍ لرزيد و در افتاد. زنان قبيله پيش او دويدند و گفتند : اى ابوحيه آرام بگير و آسوده خاطر باش كه سگى بود. او نشست و مى گفت : سپاس خداوندى كه ترا به صورت سگ در آورد و جنگ را از من كفايت فرمود. (327)
مغيرة بن سعيد عجلى همراه سى مرد در پشت كوفه قيام كرد و چون حمله آورد خالد بن عبدالله قسرى امير عراق بر منبر بود و خطبه مى خواند، چنان عرق كرد و نگران و سرگردان شد كه فرياد مى كشيد آب به من بدهيد آب . ابن نوفل در اين مورد او را هجو گرفته و اشعارى سروده است كه از جمله اين دو بيت است .
(تو به هنگام خروج مغيره كه برده يى سفله بود از ترس و بانگ هياهوى ايشان برخود ادرار كردى ، از بيم فرياد برداشتى كه به من آب بياشامانيد و سپس بر تخت شاشيدى .)
ديگرى هم او را هجو گفته و چنين سروده است :
(از بيم و وحشت بر منابر ادرار كرد و چون براى گريز كوشش مى كرد آب خواست .)
و از جمله سخنان ابن مقفع در نكوهش ترس اين است : ترس ، خود مايه مرگ و آزمندى مايه محروميت است در آنچه ديده و شنيده اى بنگر و دقت كن آيا كسانى كه به جنگ روى آورده اند بيشتر كشته شده اند يا آنان كه گريخته اند؟ و بنگر و ببين هر كس به نحو پسنديده و با كرامت از تو چيزى مى طلبد سزاوارتر به بخشيدن است و نفس تو در بخشش به او آرامتر است يا آن كس كه با حرص و آز مطالبه مى كند؟
(69)
سخنان آن حضرت در شب ضربت خوردن
(در اين خطبه كه با عبارت ( ملكتنى عينى و انا جالس فسنح لى رسول الله صلى الله عليه ، فقلت يا رسول الله ماذا لقيت من امتك من الاود واللدد... ) (در حالى كه نشسته بودم در خواب چشمم را در ربود رسول خدا بر من آشكار شد عرضه داشتم : اى رسول خدا چه بسيار كژى و ستيز كه از امت تو ديد....) شروع مى شود پس از توضيح برخى از لغات و اصطلاحات مبحث تاريخى زير آمده است :) :
خبر كشته شدن على ، كه خداى چهره اش را گرام داراد
لازم است همين جا موضوع كشته شدن على عليه السلام را نقل كنيم و صحيح ترين مطلب كه در اين مورد وارد شده است همان چيزى است كه ابوالفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين آورده است . (328)
ابوالفرج على بن حسين ، پس از ذكر سلسله اسناد متفاوت و مختلف از لحاظ لفظ كه داراى معنى متفق است و ما گفتار او را نقل مى كنيم ، چنين گفته است :
تنى چند از خوارج در مكه اجتماع كردند و درباره حكومت و حاكمان مسلمانان سخن گفتند و بر حاكمان و كارهاى ايشان كه بر ضد خوارج صورت گرفته بود خرده گرفتند، و از كشته شدگان نهروان ياد كردند و بر آنان رحمت آوردند و برخى به برخى ديگر گفتند : چه خوب است ما جان خود را براى خداوند متعال بفروشيم و اين پيشوايان گرامى را غافلگير سازيم و بندگان خدا و سرزمينهاى اسلامى را از آنان آسوده كنيم و خون برادران شهيد خود در نهروان را بگيريم .
پس از سپرى شدن مراسم حج آنان با يكديگر در اين مورد پيمان بستند. عبدالرحمان بن ملجم (329) گفت : من شما را از على كفايت مى كنم ، ديگرى گفت : من معاويه را از شما كفايت خواهم كرد و سومى گفت من عمروعاص را كفايت خواهم كرد. اين سه تن با يكديگر پيمان استوار بستند كه بر تعهد خود وفا كنند و هيچيك از ايشان در مورد كار خود سستى نكند و آهنگ آن شخص و كشتن او كند و قرار گذاشتند در ماه رمضان و همان شبى كه ابن ملجم على عليه السلام را كشت آن كار را انجام دهند.
ابوالفرج مى گويد : ابومخنف ، از قول ابوزهير عبسى نقل مى كند كه آن دو تن ديگر برك بن عبدالله تميمى و عمرو بن بكر تميمى بودند كه اولى عهده دار كشتن معاويه و دومى عهده دار كشتن عمروعاص بود.
گويد : آن يكى كه قصد كشتن معاويه را داشت آهنگ او كرد و چون چشمش بر معاويه افتاد او را شمشير زد و ضربه شمشيرش به كشاله ران معاويه خورد. او را گرفتند. طبيب براى معاويه آمد و چون به زخم نگريست گفت : اين شمشير زهرآلود بوده است ، يكى از اين دو پيشنهاد مرا انتخاب كن نخست اينكه آهنى را گداخته كنم و بر محل زخم بگذارم دوم آنكه با دارو و شربت ها تو را معالجه كنم كه بهبود خواهى يافت ، ولى نسل تو قطع خواهد شد. معاويه گفت : من تاب و توان آتش را ندارم از لحاظ نسل هم در يزيد و عبدالله آنچه مايه روشنى من باشد وجود دارد و همان دو مرا بس است . پزشك به او شربتهايى آشاميد كه معالجه شد و زخم بهبود يافت و پس از آن هم معاويه را فرزندى به هم نرسيد
برك بن عبدالله به معاويه گفت : برايت مژده اى دار. معاويه پرسيد : چيست ؟ او خبر دوست خود را به معاويه داد و گفت : على هم امشب كشته شده است . اينك مرا پيش خود زندانى كن اگر على كشته شده بود خود مى توانى در مورد من آنچه مصلحت بينى انجام دهى و اگر كشته نشده شود به تو عهد و پيمان استوار مى دهم كه بروم او را بكشم و پيش تو برگردم و دست در دست تو بگذارم تا به آنچه مى خواهى فرمان دهى . معاويه او را پيش خود زندانى ساخت و چون خبر آمد كه على عليه السلام در آن شب كشته شده است او را رها كرد. اين روايت اسماعيل بن راشد است ولى راويان ديگرى غير او گفته اند : معاويه او را هماندم كشت .
و آن كس كه مى خواست عمروعاص را بكشد در آن شب خود را پيش او رساند. قضا را عمروعاص بيمار شده و دارويى خورده بود و مردى به نام خارجة بن حنيفة از قبيله بنى عامر بن لوى را براى نماز گزاردن با مردم روانه كرد و چون خارجة براى نماز بيرون آمد عمرو بن بكر تميمى با شمشير بر او ضربت زد و او را سخت زخمى كرد. عمرو بن بكر را گرفتند و پيش عمروعاص بردند كه او را كشت . عمروعاص فرداى آن روز به ديدار خارجه رفت . او كه مشغول جان كندن بود به عمروعاص گفت : اى اباعبدالله او كس ديگرى غير از ترا اراده نكرده بود. عمرو گفت : آرى ولى خداوند خارجه را اراده فرمود
ابن ملجم هم در آن شب على عليه السلام را كشت .
ابوالفرج مى گويد : محمد بن حسين اشنانى (330)و كسان ديگرى غير از او، از قول على بن منذر طريقى ، از ابن فضيل ، از فطر، (331) از ابوالطفيل براى من نقل كردند كه مى گفته است على عليه السلام مردم را براى بيعت فرا خواند، عبدالرحمان بن ملجم هم براى بيعت آمد، على عليه السلام او را دو يا سه بار رد كرد و سپس دست خود را دراز كرد و عبدالرحمان با او بيعت كرد. على عليه السلام به او فرمود : چه چيزى بدبخت ترين اين امت را از انجام كار خود بازداشته است ؟ سوگند به كسى كه جان من در دست اوست بدون ترديد اين ريش من از خون سرم خضاب خواهد شد و سپس اين دو بيت را خواند :
(كمربندهاى خود را براى مرگ استوار كن كه مرگ ديدار كننده تو است و چون مرگ به وادى تو فرا رسد بيتابى مكن .)
ابوالفرج مى گويد : براى ما از طريق ديگرى غير از اين سلسله اسناد نقل شده است كه على عليه السلام مقررى و عطاى مردم را پرداخت كرد و چون نوبت به ابن ملجم رسيد مقررى او را پرداخت نمود و خطاب به او اين بيت را خواند :
(من زندگى او را مى خواهم و او كشتن مرا مى خواهد. چه كسى پوزشخواه اين دوست مرادى توست ؟) (332)
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : احمد بن عيسى عجلى را با اسناد خود، از ابوزهير عبسى (333) براى من نقل كرد كه ابن ملجم از قبيله مراد است كه از شاخه هاى قبيله كنده شمرده مى شود. او چون به كوفه رسيد با ياران خود ملاقات كرد و تصميم خود را از آنان پوشيده داشت و با آنان سخنى در مورد تعهد و پيمانى كه او و يارانش را در مكه براى كشتن اميران مسلمانان بسته بودند نگفت كه مبادا فاش شود. روزى به ديدن مردى از ياران خود كه از قبيله تيم الرباب بود رفت و آنجا با قطام دختر اخضر كه او هم از همان قبيله بود برخورد. پدر و برادر قطام را على در نهروان كشته بود. او از زيباترين زنان روزگار خويش بود. ابن ملجم چون او را ديد بشدت شيفته اش شد و از او خواستگارى كرد. قطام گفت : چه چيزى كابين من قرار مى دهى ؟ گفت : خودت هر چه مى خواهى بگو. گفت : بر تو مقرر مى دارم كه سه هزار درهم و برده يى و كنيزى بپردازى و على بن ابى طالب را بكشى . ابن ملجم به او گفت : همه چيزهايى كه خواستى غير از كشتن على بن ابيطالب براى تو فراهم است و چگونه براى من ممكن است كه او را بكشم . گفت : او را غافلگير ساز كه اگر او را بكشى جان مرا تسكين مى بخشى و زندگى با من بر تو گوارا خواهد بود و اگر كشته شوى آنچه در پيشگاه خداوند است براى تو بهتر از دنياست . ابن ملجم به او گفت : همانا به خدا سوگند، چيزى انگيزه آمدن من به شهر جز كشتن على نبوده است ، ولى بيمناكم و از مردم اين شهر در امان نيستم .
قطام گفت : من جتسجو مى كنم و كسى را مى يابم كه كه در اين باره ترا يارى و تقويت كند. سپس به وردان بن مجالد كه از افراد قبيله تيم الرباب بود پيام داد و چون آمد و موضوع را به او گفت و از او خواست تا ابن ملجم را يارى دهد و او اين كار را پذيرفت .
ابن ملجم از آنجا بيرون آمد و پيش مردى از قبيله اشجع كه نامش شبيب بن بجيرة بود رفت . و به او گفت : اى شبيب ، آيا آماده هستى كارى انجام دهى كه براى تو شرف اين جهانى و آن جهانى را فراهم آورد. او پرسيد : چه كارى است ؟ گفت : اينكه مرا در مورد كشتن على يارى دهى . شبيب با آنكه از خوارج بود گفت : مادر بر سوگت بگريد! كارى شگرفت و سخت آورده اى ؛ واى بر تو! چگونه ياراى اين كار را خواهى داشت ؟ ابن ملجم گفت : براى او در مسجد بزرگ كوفه كمين مى سازيم و چون براى نماز صبح بيرون آيد غافلگيرش مى كنيم و اندوه جانهاى خود را از او تسكين مى بخشيم و انتقام خونهاى خود را مى گيريم و در اين باره چندان بر شبيب دميد كه با او موافقت كرد.
ابن ملجم همراه شبيب پيش قطام آمد. براى قطام در مسجد بزرگ كوفه خيمه يى زده شده و او در آن معتكف بود. آن دو به قطام گفتند : ما بر كشتن آنى مرد هماهنگ شده ايم . او به آنان گفت : هرگاه خواستيد اين كار را انجام دهيد همين جا به ديدار من آييد. آن دو برگشتند. چند روزى درنگ كردند و سپس همراه وردان بن مجالد كه قطام يارى دادن ابن مجلم را بر او تكليف بود پيش او برگشتند، (334) و شب جمعه نوزدهم رمضان سال چهلم هجرت بود.
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : در روايت ابن مخنف اين چنين است ولى در روايت ابوعبدالرحمن سلمى آمده است كه شب هفدهم رمضان بوده است .
ابن ملجم به قطام گفت : امشب شبى است كه من با دو دوست ديگر خود قرار گذاشته ام كه هر يك از كسى را كه آهنگ قتل او را دارد بكشد.
مى گويم : آن سه تن - يعنى عبدالرحمان و برك و عمرو - در مكه شب نوزدهم رمضان قرار گذاشته بودند. زيرا معتقد بودند كشتن حاكمان ستمگر تقرب جستن به خداوند متعال است و شايسته ترين اعمال عبادى اعمالى است كه در اوقات مبارك و شريف انجام مى شود.
و چون شب نوزدهم رمضان شبى مبارك و محتملا شب قدر است آن شب را براى انجام كارى كه به عقيده خود آنرا تقرب به خدا مى پنداشتند انتخاب كرده بودند و براستى بايد از اينگونه عقايد تعجب كرد كه چگونه بر دلها جارى و بر عقلها چيره مى شود تا آنجا كه مردم گناهان بسيار بزرگ و كارهاى بسيار خطير را انجام مى دهند.
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : قطام پارچه هاى ابريشمى خواست و بر سينه آنان بست و آنان شمشيرهاى خود را بر دوش افكندند و رفتند و برابر دالانى كه على عليه السلام از آن براى نمازگزاردن مى آمد نشست .
ابوالفرج مى گويد : در آن شب ابن ملجم با اشعث بن قيس كه در يكى از گوشه هاى مسجد خلوت كرده بود و حجر بن عدى كه از كنار آنان گذشت و شنيد كه اشعث به ابن ملجم مى گويد : بشتاب و هر چه زودتر كار خود را انجام بده سپيده دم رسوايت مى سازد. حجر به اشعث گفت : اى يك چشم او را كشتى ! و شتابان به قصد رفتن پيش على بيرون آمد. ولى ابن ملجم بر او پيشى گرفت و على را ضربت زده بود و حجر در حالى كه رسيد كه مردم فرياد مى كشيدند : اميرالمؤ منين كشته شد.(335)
ابوالفرج مى گويد : در مورد انحراف اشعث بن قيس از اميرالمؤ منين اخبار بسيارى است كه شرح آن طولانى است ، از جمله حديثى است كه محمد بن حسين اشنانى ، از اسماعيل بن موسى ، از على بن مسهر، از اجلح ، از موسى بن النعمان براى من نقل كرد كه اشعث بر خانه على عليه السلام آمد و اجازه ورود خواست . قنبر به او اجازه نداد. اشعث به بينى قنبر زد و آنرا خون آلود كرد. اميرالمؤ منين عليه السلام بيرون آمد و مى فرمود : اى اشعث ! مرا با تو چه كار است ؟ به خدا سوگند، آنگاه كه اسير دست برده ثقيف شوى مويهاى ريز بدند از بيم به لرزه در مى آيد. گفته شد : اى اميرالمومنين برده ثقيف كيست ؟ فرمود : غلامى از ايشان است كه هيچ خاندانى از عرب را باقى نمى گذارد و مگر اينكه آن را به خوارى و زبونى مى افكند. گفته شد : اى اميرالمؤ نين ، چند سال ولايت مى كند يا چند سال در مقام خود باقى مى ماند؟ فرمود اگر به آن برسد بيست سال
ابوالفرج همچنين مى گويد : محمد بن حسن اشنانى با اسنادى كه آنرا ذكر كرده است براى من نقل كرد كه اشعث به حضور على آمد و گفتگويى كرد كه على عليه السلام به او درشتى كرد. اشعث ضمن سخنان خود تعرض زد كه بزودى على را غافلگير خواهد كرد و على عليه السلام به او فرمود : آيا مرا از مرگ بيم مى دهى و مى ترسانى ! به خدا سوگند، من اهميت نمى دهم كه من به مرگ درآيم يا مرگ به من درآيد.
ابوالفرج مى گويد : ابومخنف مى گفت : پدرم از عبدالله بن محمد ازدى (336) نقل مى كرد كه مى گفته است من در آن شب همراه گروهى از مردم شهر در مسجد بزرگ كوفه نماز مى گزاردم و آنان معمولا تمام شبهاى ماه رمضان را از آغاز تا پايان شب نماز مى گزاردند. در اين هنگام چشم من به چند مرد افتاد كه نزديك دهليز نماز مى گزارند و همگان پيوسته در حال قيام و ركوع و سجود و تشهد بودند، گويى خسته نمى شوند. ناگاه در سپيده دم على عليه السلام آمد و به سوى ايشان رفت و با صداى بلند مى گفت : نماز، نماز! من نخست درخشش شمشيرى را ديدم و سپس شنيدم كسى مى گويد : (اى على ! حكميت خاص خداوند است و از آن تو نيست ) سپس درخشش شمشير ديگرى را ديدم و صداى على عليه السلام را شنيدم كه مى فرمود : اين مرد از دست شما نگريزد.
ابوالفرج مى گويد : درخشش شمشير نخست از شمشير شبيب بن بجيره بوده است كه ضربتى زده و خطا كرده است و شمشيرش بر لبه طاق خورده است و درخشش شمشير دوم از ابن ملجم بوده است كه ضربه خود را بر وسط فرق سر على عليه السلام فرود آورده است . مردم از هر سو بر آن دو حمله كردند و هر دو را گرفتند.
ابومخنف مى گويد : قبيله همدان مى گويند مردى از ايشان كه كنيه ابوادماء بوده (337) ابن ملجم را گرفته است . ديگران گفته اند چنين نيست مغيرة بن حارث بن عبدالمطلب قطيفه يى را كه در دست داشت بر ابن ملجم افكند و او را بر زمين زد و شمشير را از دستش ‍ بيرون كشيد و او را آورد.
گويد : شبيب بن بجيره گريزان از مسجد بيرون زد مردى او را گرفت و بر زمين افكند و بر سينه اش نشست و شمشيرش از دستش ‍ بيرون كشيد تا او را بكشد، در اين هنگام متوجه شد كه مردم آهنگ او دارند ترسيد كه مبادا شتاب كنند و خود او را بكشند اين بود كه از سينه اش برخاست و او را رها كرد و شمشير را از دست خود افكند و شبيب هم گريخت و به خانه خود رفت . در اين هنگام پسر عمويش وارد خانه شد كه پارچه حرير را از سينه اش مى گشايد، به او گفت : اين چيست ؟ شايد تو اميرالمؤ منين را كشته اى ،؟ او كه خواست بگويد : نه گفت : آرى . پسر عمويش رفت و شمشير خود را برداشت و چندان بر او شمشير زد تا او را كشت .
او مخنف مى گويد : پدرم براى من از قول عبدالله بن محمد ازدى نقل كرد كه مى گفته است ابن ملجم را به حضور على عليه السلام بردند من هم همراه كسانى كه رفته بودند بودم و شنيدم على عليه السلام مى فرمود : جان در برابر جان . اگر مردم او را همانگونه كه مرا كشته است بكشيد و اگر سلامت يافتم درباره او خواهم انديشيد. ابن ملجم گفت : اين شمشير را به هزار درهم خريده ام و به هزار درهم آنرا زهر آلود كرده ام و اگر ضربه اين شمشير خيانت ورزد خدايش از من دور گرداند. در اين هنگام ام كلثوم خطاب به ابن ملجم گفت : اى دشمن خدا، اميرالمؤ منين را كشتى ! گفت : من پدر ترا كشتم . ام كلثوم گفت : اى دشمن خدا اميدوارم خطرى براى او نباشد. گفت : مى بينم كه بر على گريه مى كنى ، به خدا سوگند، او را ضربتى زدم كه اگر ميان همه مردم زمين تقسيم شود همه را خواهد كشت .
ابوالفرج مى گويد : ابن ملجم را از حضور على عليه السلام بيرون بردند و او اين ابيات را مى خواند :
(اى دختر برگزيدگان ! ما ضربتى سخت بر ابوالحسن زديم بر جلو سرش ؟ از آن خون بيرون جهيد...) (338)
گويد : و چون مردم از نماز صبح برگشتند ابن ملجم را احاطه كردند و گوشت بدن او را با دندانهاى خويش گاز مى گرفتند، گويى درندگان هستند و مى گفتند : اى دشمن خدا، ديدى چه كردى ؟ بهترين مردم را كشتى و امت محمد را هلاك ساختى ! و او همچنان ساكت بود و سخن نمى گفت .
ابوالفرج گويد : ابومخنف ، از ابوالطفيل نقل مى كرد كه پس از آنكه ابن ملجم على عليه السلام را ضربت زده بود صعصعة بن صوحان اجازه ورود خواست كه از على عليه السلام عيادت كند، و به كسى اجازه ملاقات داده نمى شد. صعصعه به كسى كه اجازه ورود مى داد گفت : از قول من به على عليه السلام بگو : اى اميرالمؤ منين ! خداوند در زندگى و مرگ بر تو رحمت آورد! كه همانا خداوند در سينه تو سخت بزرگ بود و تو به ذات خداوند سخت دانا بودى . آن شخص گفتار صعصعه را به اميرالمؤ منين ابلاغ كرد. فرمود به او بگو : خداوند ترا هم رحمت فرمايد كه مردى كم زحمت و بسيار يارى دهنده بودى .
(339) ابوالفرج مى گويد : سپس طبيب هاى كوفه را براى معاينه جمع كردند و هيچكس از ايشان در مورد زخم على عليه السلام داناتر از اثير بن عمروبن هانى سكونى نبود. او پزشكى صاحب كرسى بود كه زخمها را معالجه مى كرد و جزو چهل نوجوانى بود كه ابن وليد آنرا در جنگ عين التمر به اسارت گرفته بود. اثير همينكه به زخم اميرالمؤ منين عليه السلام نگريست ريه و شش گوسفندى را كه هماندم كشته باشند خواست و رگى از آن بيرون كشيد و داخل زخم كرد و آهسته در آن دميد و سپس بيرون آورد و بر آن رگ سپيدى هاى مغز چسبيده بود. او گفت : اى اميرالمؤ منين ! وصيت خود را انجام ده كه ضربت اين دشمن خدا به مغز سرت اصابت كرده است . در اين هنگام على عليه السلام كاغذ و دوات خواست و وصيت خود را به اين شرح مرقوم داشت :
بسم الله الرحمن الرحيم . اين چيزى است كه اميرالمؤ منين على بن ابيطالب به آن وصيت مى كند. نخست گواهى مى دهد كه خدايى جز خداوند يگانه نيست و اينكه محمد بنده و رسول اوست كه خداوند او را با هدايت و دين حق گسيل فرموده است تا آنرا بر همه اديان پيروز سازد، هر چند مشركان ناخوش داشته باشند. درودها و بركتهاى خداوند بر او باد! (همانا نماز و پرستش و زندگى و مردن من براى خداى پروردگار جهانيان است . او را انبازى نيست . به اين مامور شدم و من نخستين گردن نهندگانم .)
(340) اى حسن ! تو و همه فرزندان و افراد خاندان خويش و هر كس را كه اين نامه من به او مى رسد سفارش مى كنم به ترس از خداوند كه پروردگار ما و شماست . (و نبايد بميرد مگر آنكه مسلمان منقاد باشيد) (341) (و همگان به ريسمان خدا چنگ زنيد و پراكنده مشويد) (342) كه من خود شنيدم رسول خدا مى فرمود : (اصلاح و رفع كدورت ميان اشخاص بهتر از همه نمازها و روزهاى مستحبى است و آنچه كه مايه تباهى و نابودى دين است ايجاد كدورت و فساد ميان اشخاص است ). و هيچ نيرو و يارايى جز به خداوند برتر و بزرگ نيست . به ارحام خويش بنگريد و پيوند خويشاوندى را رعايت كنيد تا خداوند حساب شما را بر شما سبك فرمايد. خدا را خدا در مورد يتيمان مبادا كه آنان را با بى توجهى و ستم خود گرسنه بداريد يا آنكه مجبور شوند خواسته خويش را تكرار كنند. (343) خدا را خدا در مورد همسايه هايتان كه اين وصيت و سفارش رسول خدا صلى الله عليه و آله است همواره ما را در مورد ايشان سفارش مى فرمود تا آنجا كه پنداشتيم خداوند بزودى براى آنان سهمى از ميراث منظور خواهد فرمود. خدا را خدا را در مورد قرآن ، هيچكس در عمل به احكام آن بر شما پيشى نگيرد. خدا را خدا را در نماز كه ستون دين شماست . خدا را خدا در روزه ماه رمضان كه سپر آتش است . خدا را خدا در مورد جهاد با اموال و جانهاى خود. خدا را خدا در پرداخت زكات اموال خودتان كه خشم پروردگارتان را خاموش مى كند. خدا را خدا را در مورد اهل بيت پيامبرتان ، مبادا كه ميان شما بر ايشان ستم شود. خدا را خدا را در مورد ياران پيامبرتان كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد ايشان سفارش فرموده است . خدا را خدا را در مورد درويشان و بينوايان ، آنانرا در زندگى و وسايل معيشت خود شريك سازيد. خدا را خدا را درباره آنچه دستهاى شما مالك آن است (بردگان و جانوران ) كه اين آخرين سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله بود و فرمود : (شما را در مورد دو گروه ناتوان كه در تصرف شمايند سفارش مى كنم .) و باز بر نماز مواظبت كنيد نماز. و در راه خدا از سرزنش سرزنش كننده مترسيد تا خداوند كسى را كه بر شما آهنگ ستم دارد و نيت بد، از شما كفايت فرمايد. براى مردم سخن پسنديده بگوييد، همانگونه كه خداوندتان به آن فرمان داده است . امر به معروف و نهى از منكر را رها مكنيد كه كسى ديگر غير از شما آنرا بر عهده بگيرد و در آن صورت دعا مى كنيد و پذيرفته نمى شود. بر شما باد به فروتنى و مهرورزى و گذشت و بخشش . و از بريدن و پراكندگى و پشت به يكديگر كردن بپرهيزيد، (بر نيكى و پرهيزگارى يكديگر را يارى دهيد و در گناه و سركشى يكديگر را يارى مدهيد و از خداوند بترسيد كه خداوند سخت عقوبت كننده است )(344) خداوند شما خاندان را حفظ فرمايد و سنت پيامبرش را ميان شما نگهدارد. شما را به خداوند به وديعه مى سپرم كه او بهترين وديعه داران است . و سلام و رحمت خداوند بر شما باد
ابوالفرج مى گويد : ابوجعفر محمد بن جرير طبرى با اسنادى كه در كتاب خود آورده است از قول ابوعبدالرحمان سلمى براى من نقل كرد كه مى گفته است : حسن بن على عليه السلام بن من گفت : آن شب از حجره خود بيرون آمدم ، پدرم در نمازخانه خود نماز مى گزارد، به من گفت : پسركم امشب را شب زنده دار بودم كه اهل خانه را بيدار كنم ، زيرا شب هفدهم رمضان (346) است و در صبح آن جنگ بدر بوده است ؛ لحظه يى خواب چشمانم را در ربود و پيامبر صلى الله عليه و آله براى من آشكار شدند. عرضه داشتم : اى رسول خدا چه بسيار كژى و ستيز كه از امت تو ديد. فرمود : بر آنان نفرين كن . گفتم : پروردگارا به جاى ايشان بهتر از ايشان به من عنايت كن و به جاى من بدتر از من به آنان بده .
حسن عليه السلام گويد : در اين هنگام ابن ابى النباح (347) آمد و اعلان وقت نماز كرد. پدرم بيرون رفت من هم پشت سرش رفتم . آن دو او را در ميان گرفتند. ضربه شمشير يكى از آن دو بر طاق خود ولى ديگرى ضربه خود را بر سر على عليه السلام فرود آورد.
ابوالفرج گويد : احمد بن عيسى ، از حسين بن نصر، از زيد بن معدل ، از يحيى بن شعيب ، از ابى مخنف ، از فضيل بن خديج ، از اسود كندى و اجلح نقل مى كند كه هر دو مى گفته اند : على عليه السلام در شصت و چهار سالگى به سال چهارم هجرت در شب يكشنبه بيست و يكم ماه رمضان رحلت فرموده است و پسرش حسن عليه السلام و عبدالله بن عباس او غسل دادند(348) و او را در سه پارچه كه پيراهن در آن نبود كفن كردند و پسرش حسن عليه السلام بر او نماز گزارد و پنج تكبير گفت و هنگام سپيده دم و نماز صبح در رحبه ، جايى كه به سوى درهاى قبيله كنده است به خاك سپرده شد.
اين روايت ابومخنف است . ابوالفرج مى گويد : احمد بن سعيد، از يحيى بن حسن علوى ، از يعقوب بن زيد، از ابن ابى عميره ، از حسن بن على خلال ، از پدربزرگش نقل مى كند كه مى گفته است : به حسين بن على عليه السلام گفتم : اميرالمؤ منين عليه السلام را كجا به خاك سپرديد؟ گفت : جسدش را شبانه از خانه بيرون آورديم و از كنار منزل اشعث بن قيس گذشتيم ، سپس پشت كوفه ، كنار (غرى ) به خاك سپرديم .
مى گويم : اين روايت حق و صحيح و آشكار است و كار بر آن استوار است و در گذشته هم گفتيم كه فرزندان مردم از همگان به محل قبر پدران خويش آگاهترند، و همين قبرى كه در غرى (نجف ) قرار دارد همان است كه فرزندان و اعقاب على عليه السلام در زمانهاى گذشته و نزديك آنرا زيارت كرده اند و مى گويند : اين گور پدر ماست . هيچكس از شيعه و ديگران در اين مورد شك و ترديدى ندارد. منظورم از فرزندان و اعقاب على عليه السلام كسانى از نسل حسن و حسين و ديگر فرزندان اوست كه متقدمان و متاخران ايشان جز همين قبر را زيارت نكرده و كنار آن نايستاده اند.
ابوالفرج عبدالرحمان بن على بن جوزى در كتاب تاريخ خود كه به امنتظم معروف است ضمن شرح حال ؛ و در گذشت ابوالغنايم محمد بن على بن ميمون نرسى كه به سبب خوبى قرائت قرآن معروف به ابى (يعنى ابى بن كعب ) بود چنين مى نويسد : ابوالغنايم در سال پانصد و ده درگذشت او از محدثان مورد وثوق و حافظ كوفه و از شب زنده داران و اهل سنت بود و مى گفت : در كوفه كسى كه بر مذهب اهل سنت و از اصحاب حديث باشد غير از من وجود ندارد. و مى گفت : در كوفه سيصد تن از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله درگذشتند، قبر هيچكدام از ايشان جز قبر اميرالمؤ منين معروف و شناخته شده نيست و آن همين قبرى است كه هم اكنون هم مردم آنرا زيارت مى كنند. جعفر بن محمد عليه السلام و پدرش محمد بن على عليه السلام به عراق آمدند و آنرا زيارت كردند و در آن هنگام گور معروف شناخته شده و آشكارى نبود و بر آن خاربنهايى رسته بود، تا اينكه محمد بن زيد، داعى سالار ديلم (349) آمد و قبر را آشكار ساخت .
از يكى از پيرمردان عاقل كوفه كه به او اعتماد دارم درباره اين سخن خطيب ابوبكر بغدادى كه در تاريخ بغداد گفته است (گروهى مى گويند اين قبرى كه در ناحيه غرى قرار دارد و شيعه آنرا زيارت مى كنند گوره مغيرة بن شعبه است ) پرسيدم ، گفت : آنان كه چنين مى گويند اشتباه كرده اند گور مغيره و گور زياد در ناحيه ثوية از سرزمين كوفه است و ما هر دو گور را مى شناسيم و اين موضوع را از قول پدران و نياكان خود نقل مى كنيم . و براى من ابيات زير را كه شاعر در مرثيه زياد سروده و ابوتمام آنرا در حماسه آورده است خواند كه چنين است : (350)
(خداوند برگورى كه در ناحيه ثويه است و باد بر آن گرد و خاك مى افشاند دورد مى فرستد و آنرا تطهير كناد..)
همچنين از نقيب طالبى قطب الدين ابوعبدالله حسين بن اقساسى كه خدايش رحمت كناد، در اين باره پرسيدم : گفت : هر كس كه اين موضوع را براى تو گفته است كه گور زياد در ثوية است صحيح گفته است و ما و تما مردم كوفه محل گورهاى ثقيفيان را مى دانيم و تا امروز هم گورستان آنان معروف است و قبر مغيره همانجاست ولى چون خس و خاشاك و شوره زار است با گذشت روزگار آثار آن از ميان رفته است و درست مشخص نيست و گورها درهم و برهم شده است . سپس گفت : اگر مى خواهى تحقيق كنى كه گور مغيره در گورستان مردم ثقيف است به كتاب الاعانى ابوالفرج على بن حسن مراجعه كن و ببين در شرح حال مغيره چه مى گويد و او اظهار مى دارد كه مغيره در گورستان مردم ثقيف مدفون است و سخن ابوالفرج كه ناقدى روشن ضمير و آگاه است ترا كافى خواهد بود. من شرح حال مغيره را در كتاب اغانى مورد برسى قرار دادم و ديدم همانگونه است كه نقيب گفته است .
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : مصقله بن هبيرة شيبانى با مغيرة در موردى منازعه و ستيز داشت ، مغيره در سخن خود تواضع كرد و ميدان داد تا آنجا كه مصقله بر پيروزى بر او طمع بست و بر او برترى جست و دشنامش داد و به مغيره گفت : من شباهتهايى از خودم در پسرت عروه مى بينم ! مغيره در مورد اين سخو او گواهانى گرفت و سپس او را پيش شريح قاضى آورد و عليه او اقامه دليل كرد و شريح به مصقله حد تهمت زد و مصقله سوگند خورد كه هرگز در شهرى كه مغيره در آن ساكن باشد اقامت نكند و تا هنگامى كه مغيره مرد وارد كوفه نشد. پس از مرگ او به كوفه آمد، گروهى با او ملاقات كردند و بر او سلام دادند، هنوز از پاسخ به سلام ايشان كاملا آسوده نشده بود كه از ايشان پرسيد : گورستان ثقفيان كجاست ؟ او را آنجا راهنمايى كردند. گروهى از بردگان و وابستگان او شروع به جمع كردن سنگ كردند. مصقله پرسيد : چرا چنين مى كنيد؟ گفتند : پنداشتيم مى خواهى گوره مغيره را سنگباران كنى گفت آنچه در دست داريد بيفكنيد و دور بريزيد. سپس كنار گور مغيره ايستاد و گفت : به خدا سوگند، تا آنجا كه مى دانم براى دوست خود نافع و براى دشمن خود سخت زيانبخش بودى و مثل تو همانگونه است كه مهلهل در مورد برادر خود كليب سروده و چنين گفته است : (همانا زير اين سنگها دور انديشى عزم استوار و دشمنى ستيزه جو كه از چنگ او رهايى ممكن نيست آرميده است ...) (351)
ابوالفرج مى گويد : اما در مورد ابن ملجم ، امام حسن بن على پس از دفن اميرالمومنين او را احضار كرد و فرمان داد گردنش را بزنند. ابن ملجم گفت : اگر مصلحت بدانى از من عهد و پيمان بگير و بگذار به شام بروم و ببينم دوست من نسبت به معاويه چه كرده است ، اگر او را كشته است چه بهتر و گرنه معاويه را مى كشم و سپس پيش تو بر مى گردم و دست در دست تو مى نهم تا در مورد من فرمان خود را صادر كنى . حسن فرمود : هرگز! به خدا سوگند، آب سرد نخواهى نوشيد تا روانت به دوزخ در آيد. و گردنش را زدند. ام هيثم دختر اسود نخعى از امام حسن استدعا كرد لاشه او را در اختيارش بگذارد و امام حسن آنرا به او واگذاشت و ام هيثم آنرا در آتش سوزاند.
ابن ابى مياس فزارى كه از شاعران خوارج است در باره كابين قطام چنين سروده است :
هرگز بخشنده يى از ميان توانگران و بينوايان نديده ام كه كابينى چون كابين قطام بپردازد؛ سه هزار درهم و غلام و كنيزى و ضربت زدن به على با شمشير برنده استوار. هيچ كابينى هر چه گران باشد از على گرانتر نيست و هر هجومى كوچكتر از هجوم ابن ملجم است .) (352)
عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب چنين سروده است :
(على در عراق ريش خود را به دست گرفت و جنباند و سخنى كه سوگ آن بر هر مسلمانى بزرگ بود. گفت : بزودى براى اين حاثه يى پيش مى آيد و بدبخت ترين مردم آنرا با خون خضاب خواهد ساخت ...) (353)
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : عمويم حسن بن محمد گفت : محمد بن سعد از قول يكى از افراد خاندان عبدالمطلب ، كه نام او را نبرد، اين اشعار را كه در مرثيه على عليه السلام سروده است براى من خواند :
(اى گور سرور ما كه انباشته از بزرگوارى بود، اى گور! درود خدا بر تو باد. گورى را كه تو در آن آراميده اى بر فرض كه در سرزمين آن باران نبارد زيانى نمى رسد كه بخشش دست تو بر زمين بخشش مى بارد و كنار تو از سنگ خارا برگ مى رويد. به خدا سوگند اگر هر كس را كه بيابم در قبال خون تو بكشم باز هم انتقام خون خود را از دست داده ام )
(72)
از سخنان آن حضرت (ع ) خطاب به مروان بن حكم در بصره
(در اين خطبه كه سخن درباره مروان بن حكم است و با عبارت (قالوا : اخذ مروان بن حكم اسيرا يوم الجمل ) (گفته اند مروان بن حكم در جنگ جمل به اسيرى گرفته شد) شروع مى شود، ابن ابى الحديد ضمن شرح معانى الفاظ، مطالب تاريخى زير را آورده و نخست نكات زير را نقل كرده است كه حائز اهميت است .)
مى گويم : اين موضوع به طرق فراوان روايت شده است و خود من هم در اين خطبه مطالبى كه مولف نهج البلاغه در آن نياورده است نقل كرده ام و آن اين گفتار اميرالمومنين عليه السلام در باره مروان است كه مى گويد : (او رايت گمراهى را پس از آنكه موهاى شقيقه اش سپيد شود مى افرازد و او در حكومت كوتاهى است )
مى گويم : مقصود از اين عبارت اميرالمومنين كه فرموده است او را حكومتى است (همچون ليسيدن سگ بينى خود را) كوتاهى مدت حكومت اوست و حكومت مروان همانگونه شد و فقط نه ماه حكم راند.
منظور از چهار قوچى هم كه گفته شده است ، چهار پسر عبدالملك بن مروان يعنى وليد و سليمان و يزيد و هشام است ، كه نه از بنى اميه و نه از ديگران چهار برادر جز اين چهار تن به خلافت نرسيده اند. همه مردم قوچ چهار گانه را همينگونه تفسير كرده اند كه گفتيم . ولى به نظر من ممكن و جايز است كه على (ع ) چهار پسر مروان را اراده فرموده باشد كه عبارتند از : عبدالملك و عبدالعزيز و بشر و محمد كه هر چهار تن پهلوان و شجاع و دلير بوده اند. عبدالملك به خلافت رسيد، بشر فرمانرواى عراق ، محمد حاكم جزيره و عبدالعزيز حاكم مصر شد و هر يك از ايشان را آثارى مشهور است و اين تفسير شايسته تر است ، ضمنا از روز بسيار سخت و خشكسالى هم به روز سرخ و سال سرخ تعبير شد است . آنچه امير المومنين در سخنان خود گفته همانگونه اتفاق افتاده است و اين گفتار او هم كه گفته است : (او پرچم گمراهى را هنگامى كه موهاى شقيقه اش سپيد شود بر دوش خواهد كشيد) همانگونه بوده است زيرا عمر او به هنگام رسيدن به خلافت ، در درست ترين روايات ، شصت و پنج سال بوده است .
مروان بن حكم و نسب و اخبارش
و ما اينك نسب او و مختصرى از كار وى و خليفه شدن و مرگش را به اختصار نقل مى كنيم :
او مروان بن حكم بن ابى العاص (354) بن اميه بن عبد شمس عبد مناف است . مادرش آمنة دختر علقمة بن اميه كنانى است ، كنيه وى ابوعبدالملك است و به روزگار رسالت پيامبر (ص ) در سال دوم هجرت متولد شده است و برخى سال جنگ خندق و برخى روز جنگ احد را زمان ولادت او دانسته اند و اقوال ديگرى هم گفته شده است . گروهى هم گفته اند : مروان در مكه يا طائف متولد شده است و تمام اين اقوال را ابو عمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب آورده است . (355)
ابوعمر مى گويد : از جمله كسانى كه تولد مروان را روز جنگ احد دانسته اند مالك بن انس است و به گفته او هنگامى كه رسول خدا (ص ) رحلت فرمود مروان حدود هشت سال داشته است . و گفته شده است . هنگامى كه پدرش به طائف تبعيد شد و او هم همراهش ‍ بود كودكى بود كه چيزى نمى فهميد و مروان پيامبر (ص ) را نديده است . حكم پدر مروان را پيامبر (ص ) از مدينه بيرون و به طائف تبعيد كرده بود و او همچنان مقيم طائف بود تا آنكه عثمان عهده دار حكومت شد و او را به مدينه برگرداند. حكم و پسرش به روزگار حكومت عثمان به مدينه آمدند. حكم در مدينه در گذشت . عثمان مروان را به دبيرى خود برگزيد و او را به خود پيوسته كرد و مروان تا هنگامى كه عثمان كشته شد بر او چيره بود.
حكم بن ابى العاص كه عموى عثمان بن عفان است از كسانى بود. كه پس از فتح مكه مسلمان شده است و براى جلب دلهاى ايشان به آنان اموالى پرداخت گرديد. حكم به روزگار حكومت عثمان و چند ماه پيش از كشته شدن او مرد.
در باره سبب تبعيد رسول خدا (ص ) او را از مدينه اختلاف است . گفته شده است : او با حيله و مكر خود را به جايى مخفى مى كرد و چيزهايى را كه پيامبر (ص ) پوشيده با بزرگان اصحاب خويش در مورد مشركان قريش مى گفت يا درباره منافقان و ديگر كافران اظهار مى فرمود مى شنيد و آن را فاش مى ساخت و چون اين كار از او سر زد و ثابت شد كه چنان مى كند، تبعيدش فرمود.
و گفته شده است : همواره در جستجوى اين بود كه سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله را با همسرانش دزدانه بشنود و به آنچه مى گذرد و اطلاع بر آن جايز نيست ، آگاه نيست و سپس آنرا به طريقه استهزاء براى منافقان نقل كند.
و گفته اند : او با تمسخر بعضى از حركات و چگونگى راه رفتن پيامبر صلى الله عليه و آله را تقليد مى كرد. گفته اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در راه رفتن اندكى به جلو خميده مى شد (356) و حكم بن ابى العاص در راه رفتن خود همانگونه تقليد مى كرد. او نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله خرده گير و كينه توز و حسود بود. روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله برگشت و او را ديد كه پشت سرش حركت مى كند و همچنان با تمسخر چگونگى راه رفتن ايشان را تقليد مى كند. فرمود : اى حكم ، همينگونه باش ! و از آن هنگام گرفتار ارتعاش شد و اين موضوع را عبدالرحمان پسر حسان بن ثابت خطاب به عبدالرحمان پسر حكم سروده و او را هجو گفته است :
(استخوانهاى پدر نفرين شده خود را سنگباران كن و بر فرض كه سنگباران كنى ديوانه لرزان و مرتعشى را سنگباران كرده اى . او در حالى كه راه مى رفت كه شكمش از كار تقوى خالى و از كردار ناپسند انباشته بود.)
مؤ لف استيعاب مى گويد : اين سخن عبدالرحمان بن حسان كه گفته است : (پدر ملعونت ) بدين جهت است كه از عايشه با اسناد و طرقى كه آن را ابوخيثمه و ديگران روايت كرده اند روايت شده است كه چون مروان گفت اين آيه (و آن كسى كه به پدر و مادرش ‍ گفت : اف بر شما باد! مرا بيم مى دهيد كه از گور زنده بيرون كشيده مى شوم و حال آنكه پيش از من امتها از ميان رفته اند، و آن دو به خدا استغاثه مى كردند و مى گفتند : اى واى بر تو! ايمان بياور كه وعده خدا حق است و او مى گفت : اين سخن جز افسانه هاى
پيشينيان نيست ) (357) درباره عبدالرحمان پسر ابوبكر، يعنى برادر عايشه ، نازل شده است . عايشه به او گفت : اما درباره تو اى مروان ، گواهى مى دهم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله پدرت را لعنت فرمود و تو در پشت او بودى . (358) همچنين مؤ لف كتاب الاستيعاب با اسنادى كه آورده است از عبدالله بن عمروعاص نقل مى كند كه روزى رسول خدا فرمودند : (هم اكنون بر شما مرد ملعونى وارد مى شود). عبدالله بن عمرو گفته است : در همان حال مى ديدم پدرم مشغول پوشيدن جامه است تا به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله بيايد و همواره در اين اضطراب بودم كه مبادا او نخستين كشى باشد كه وارد مى شود، ولى حكم بن ابى العاص وارد شد.
همچنين مؤ لف الاستيعاب مى گويد : روزى على (ع ) به مروان نگريست و به او گفت : (واى بر تو و واى بر امت محمد از تو و پسرانت هنگامى كه موهاى شقيقه سپيد شده باشد!) مروان معروف به (خيط باطل ) بود و اين را بدان سبب به او مى گفتند كه قد دراز لرزانى بود، در جنگى كه در خانه عثمان صورت گرفت بر پس گردن او ضربتى خورد و بر روى دهان خود بر زمين افتاد.
و چون مروان به حكومت رسيد برادرش عبدالرحمان بن حكم كه شاعرى شوخ و بذله گو بود و شعر نيكو مى سرود و با مروان هم عقيده نبود چنين سرود : (به خدا سوگند نمى دانم و مى خواهم از همسر آن مردى كه به پس گردنش ضربت زده اند بپرسم كه چه مى كند؟ خداوند قومى را كه اين كشيده قامت لرزان را بر مردم امير ساختند و هرگونه كه مى خواهند مى بخشد يا باز مى دارد نابود كند!)
و گفته شده است : عبدالرحمان اين شعر را هنگام سروده است كه معاويه مروان را به اميرى مدينه گماشته است . عبدالرحمان مروان را بسيار هجو گفته است و از اشعار ديگرش در هجو او اين ابيات است :
اى مروان ، من بهره خويش را از تو به عمر و مروان كشيده قامت لرزان و خالد بخشيدم ...)
مالك الريب (359) هم مروان را هجو گفته است و چنين سروده است :
(به جان خودت سوگند كه مروان امور را انجام نمى دهد بلكه دختر جعفر درباره ما حكم مى كند، اى كاش همان زن بر ما امير بود و اى كاش تو اى مروان داراى آلت زنانه مى شدى ).
از اشعار ديگر برادرش عبدالرحمان در نكوهش مروان اين ابيات است :
(هان ! چه كسى است كه اين پيام مرا از جانب من به مروان برساند پيام برنده از جنس سخن است ، به اينكه تو هرگز براى آزاده ننگ و رانده شدنى چون پيوستن برخى از زبونى به او نمى بينى ....)
و چون معاويه به خلافت رسيد نخست مروان را به اميرى مدينه گماشت و سپس امارت مكه و طائف را به او سپرد و بعد او را از اميرى عزل كرد و سعيد بن عاص را گماشت . و چون يزيد بن معاويه هلاك شد. و پسرش ابوليلى معاويه بن يزيد در سال شصت و چهارم هجرت به خلافت رسيد و چهل روز خليفه بود و درگذشت مادرش كه ام خالد دختر ابوخالد دختر ابوهاشم بن عتبة بن ربيعة بن عبدشمس بود به او گفت : خلافت را پس از خود براى برادرت قرار بده . معاوية بن يزيد نپذيرفت و گفت ممكن نيست تلخى پاسخ آن بر عهده من و شيرينى آن براى شما باشد. در اين هنگام مروان براى خلافت قيام كرد و چنين سرود :
(فتنه يى مى بينم كه ديگهاى آن در جوشش است و پادشهاى پس از ابوليلى از كسى است كه غلبه پيدا كند و چيره شود.)
ابوالفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب الاغانى مى نويسد : چون معاويه مروان بن حكم را از اميرى مدينه و حجاز عزل كرد و به جاى او سعيد بن عاص را گماشت ، مروان برادر خود عبدالرحمان بن حكم را پيش از خود نزد معاويه گسيل داشت و به او گفت : معاويه را پيش از من ببين و او را به خاطر من سرزنش كن و از او بخواه كه خود را اصلاح كند.
ابوالفرج مى گويد : و روايت شده است كه عبدالرحمان در آن هنگام در دمشق بوده و چون خبر عزل مروان و آمدن او به شام به اطلاعش رسيد بيرون آمد و به استقبال او رفت و گفت : همين جا بمان تا من پيش برادرت (360) (يعنى معاويه ) بروم ، اگر عزل تو به سبب دلتنگى و خشم صورت گرفته باشد تنها پيش او برو و اگر چنان نباشد همراه مردم پيش او برو. مروان همانجا ماند و عبدالرحمان برگشت و چون پيش معاويه رسيد هنگامى بود كه به مردم شام مى دادند. او براى معاويه اين دو بيت را خواند :
(ناقه شتران در حالى كه بر لگام خود مى دمند و از دوش و كوهان خويش جل و تنپوش را كنار مى زنند پيش تو آمدند....)
معاويه به عبدالرحمان گفت : آيا براى ديدار من آمده اى يا براى فخر فروشى و ستيزه !؟ گفت : براى هر كدام كه تو بخواهى . گفت : من هيچكدام را نمى خواهم . و مقصود معاويه اين بود تا او را از سخنى كه مى خواست بگويد منصرف سازد و باز دارد. سپس از عبدالرحمان پرسيد : با چه مركوبى پيش ما آمده اى ؟ گفت : با اسب آمده ام . معاويه پرسيد : چگونه اسبى است ؟ گفت : (اسبى پر هياهو كه صداى شيهه آن چون تندر است ). و مقصودش اين بود كه بر معاويه كنايه و تعرض زند زيرا نجاشى شاعر در مورد گريز معاويه از جنگ صفين اين كلمات را در صفت اسبى كه او را از معركه به سلامت در ربوده بود بكار برده و گفته بود :
(پسر حرب را در حالى كه نيزه ها به او نزديك بود اسبى تيزرو و پرهياهو كه صداى شيهه اش چون تندر بود نجات داد....)
معاويه خشمگين شد و گفت : آرى ولى چنان اسبى را صاحبش در تاريكيها براى انجام كارهاى ناپسند و از ديوار همسايه بالا رفتن و پس از خوابيدن مردم تجاوز كردن به همسران برادر و خويشاوندان سوار نمى شود - عبدالرحمان متهم بود كه نسبت به زن برادر خود چنين مى كند - عبدلرحمان شرمنده شد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! چه چيزى ترا به عزل پسر عمويت واداشت ؟ آيا به سبب خيانتى اين كار لازم بود يا به سبب تدبيرى كه مصلحت دانسته اى . معاويه گفت : به سبب تدبيرى كه آنرا به صلاح مقرون دانستم . عبدلرحمن گفت : در اين صورت اهميتى ندارد و از پيش او برخاست و به ملاقات برادر خود مروان رفت و سخنانى را كه ميان او معاويه رد و بدل شده بود به اطلاع او رساند. مروان سخت خشمگين شد و گفتن خداوند زشت بدارد كه چه ضعيف و ناتوانى ! نخست بر آن مرد كنايه و تعرضى زدى كه او را خشمگين ساخت و چون داد خود را از تو گرفته در مقابل او گنگ و خاموش شدى . مروان آنگاه جامه هاى آراسته خود را پوشيده و شمشير خود را بر دوش افكند و سوار بر اسب خويش شد و پيش معاويه رفت . معاويه همينكه او را ديد و آثار خشم در چهره اش ظاهر بود گفت : اى ابوعبدالملك ! خوش آمدى و هنگامى به ديدار ما آمدى كه ما سخت مشتاق تو هستيم . مروان گفت : هرگز! به خدا سوگند كه به اين منظور به ديدار تو نيامده ام بلكه در حالى نزد تو آمده ام كه كافر نعمت و قطع كننده پيوند خويشاوندى هستى . به خدا سوگند، كه نسبت به ما انصاف ندادى و پاداش ما را چنان كه شايد و بايد نپرداختى ؛ تو مى دانى كه از ميان طايفه بنى عبدشمس حق سبقت در اسلام و افتخار دامادى رسول خدا را داشتن و به خلافت رسيدن از خاندان ابى العاص است . اى فرزندان حرب ، آنان رعايت پيوند خويشاوندى شما را كردند و شما را به شرف و ولايت رساندند و شما را از كار بركنار نكردند و كسى را بر شما نگزيدند. تا آنكه شما به ولايت رسيديد و كار حكومت به دست شما افتاد، بدرفتارى كرديد و پيوند خويشاوندى را با زشتى برديد.آرام بگيريد، آرام ! كه شما پسران و نوادگان حكم به بسيت و چند رسيده است و فقط اندك روزگارى مانده كه شمارشان به چهل برسد و در آن هنگام معلوم خواهد شد كه هر يك از ايشان در چه موقعيتى است و آنان مترصد خواهند بود كه پاداش نيكى و سزاى بدى را بپردازند.
ابوالفرج مى گويد : اين اشاره است به گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرموده اند : (چون فرزندان و اعقاب ابى العاص به چهل تن برسند اموال خدا را مايه دولت خود و بندگان خدا را بردگان خود قرار مى دهند.) و اعقاب ابى العاص اين موضوع را متذكر بودند كه چون شمارشان به آن حد برسد بزودى عهده دار كار خلافت خواهند شد.
ابوالفرج مى گويد : معاويه به مروان گفت : اى ابوعبدالملك ! آرام باش كه من ترا به سبب خيانتى از كار بر كنار نكردم ، بلكه براى سه مورد كه اگر تنها يكى از آن موارد مى بود بركنارى تو واجب مى شد ترا بر كنار ساختم . نخست اينكه من ترا بر عبدالله بن عامر ولايت داده و با آنكه ميان شما آن همه كدورت بود نتوانستى از او انتقام بگيرى و موضوع را تسكين بخشى . دوم اينكه از امارت زياد بن ابيه كراهت داشتى . سوم اينكه دختر من رمله از تو تقاضا كرد كه داد او را از شوهرش عمرو بن عثمان بستانى و او را يارى ندادى . مروان گفت : اما در مورد ابن عامر من نمى خواستم به هنگام قدرت خود از او انتقام بگيرم و هرگاه روياروى قرار گيريم خواهد دانست ارزش ‍ او چيست . اما ناخوش داشتن من امارت و فرماندهى زياد را بدان سبب است كه ديگر افراد بنى اميه هم او را خوش نمى داشتند و خداوند براى ما در اين ناخوش داشتن خير بسيار قرار داده است ، و اما در مورد رمله و عمرو، به خدا سوگند، يكسال يا بيش از آن است كه دختر عثمان همسر من است و من هرگز جامه او را نگشوده ام - و بدينگونه بر معاويه تعرض زد كه دخترت رمله شكايت از همبستر نشدن عمرو بن عثمان با او دارد. معاويه سخت خشمگين شد و گفت : اى پسر وزغ ! تو در جريان كار نيستى . مروان گفت : همانگونه است كه به تو گفتم و اينك من داراى ده پسر و ده برادر و ده برادرزاده ام و نزديك است كه شمار اعاقب پدرم به آن شمار يعنى چهل برسد. و اگر برسد خواهى دانست كه موقعيت تو در نظرم چگونه است . معاويه از خشم فرود آمد و دو بيت زير را خواند :
(بر فرض كه ميان بدان شما اندك باشم همانا در نظر گزيدگان شما بسيارم ...) (361)
و معاويه در قبال مروان تواضع و كوچكى كرد و گفت : حق دارى سرزنش كنى تا راضى شوى و من ترا به امارت خودت بر مى گردانم ، مروان برجست و گفت : هرگز! سوگند به جان خودت كه نخواهى ديد من بر سر كار خويش برگردم و بيرون رفت .
احنف به معاويه گفت : هرگز از تو چنين اشتباهى نديده بودم ! اين فروتنى براى مروان چه معنى داشت و چه كارى از او و فرزندان پدرش هنگامى كه شمارشان به چهل برسد ساخته است ، و در چه مواردى از ايشان بيم دارى ؟ او گفت : نزديك بيا تا بگويمت . احنف نزديك معاويه رفت . معاويه به او گفت : حكم بن ابى العاص از جمله كسانى بود كه چون خواهرم ام حبيبة را به حضور پيامبر مى بردند او را همراهى مى كرد و او عهده دار بردن ام حبيبه بود. پيامبر صلى الله عليه و آله مدتى نگاه خود را به چهره او دوختند و چون حكم بيرون رفت گفته شد : اى رسول خدا، نگاه خود را به حكم دوخته بوديد، فرمود، : (پسر آن زن مخزومى را مى گوييد؟ او مردى است كه چون شمار فرزند و فرزندزادگانش (362) به سى يا چهل مرد برسد آنان پس از من عهده دار حكومت مى شوند :) و به خدا سوگند كه مروان اين سخن خود را از چشمه زلالى گرفته است . احنف گفت : اى اميرالمؤ منين ، آرام باش اين سخن را كسى از تو نشنود كه در آن صورت از قدر و منزلت خودت و فرزندانت پس از خودت مى كاهى و اگر خداوند امرى را مقدر فرمايد مى شود. معاويه هم به احنف گفت : اى بوبحر! اين سخن را پوشيده بدار و از من نشنيده بگير كه به جان خودت راست گفتى و خيرخواهى كردى
شيخ ، ابوعثمان جافظ در كتاب مفاخرة هاشم و عبدشمس مى گويد :
مروان همچنان بنى اميه را تضعيف مى كرد و در جنگ مرج راهط در حالى كه سرها از دوشها جدا مى شد او اين بيت را مى خواند :
(چيزى جز مرگ و از دست دادن جانها زيان نمى كنند هر غلام قريش كه مى خواهد پيروز شود.
جاحظ مى گويد : اين خود حماقتى سخت و ضعفى بزرگ است ، و مى گويد : مروان در پناه نام و كردار پسرش عبدالملك به سيادت رسيد و مشهور شد، همان گونه كه پسران عبدالملك هم از همين راه به سرورى رسيدند، در حالى كه او در اين فكر نبود.
اما درباره چگونگى به خلافت رسيدن ، مروان ، ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود چنين آورده است : (363) چون عبدالله بن زبير به روزگار حكومت يزيد بن معاويه بن بنى اميه را از حجاز به شام تبعيد كرد. آنان از حجاز بيرون آمدند و مروان و پسرش عبدالملك هم همراه آنان بودند. روزگار يزيد چندان طول نكشيد، او مرد و پس از او پسرش هم در اندك مدتى درگذشت . مروان بر اين نظر بود كه به مكه نزد عبدالله بن زبير برود و با او بر خلافت بيعت كند. در اين هنگام عبيدالله بن زبير كه مردم بصره پس ‍ از مرگ يزيد او را بيرون كرده بودند به شام آمد و با بنى اميه ملاقات كرد و به او خبر دادند؟ مروان چه تصميمى گرفته است ، عبيدالله بن زياد پيش مروان آمد و گفت : اى اباعبدالملك من به خاطر تو شرم و حيا كردم .(364)اينك تو كه بزرگ و سرور قريش هستى چه مى خواهى انجام دهى ؟ آيا قصد دارى پيش ابوخباب (عبدالله بن زبير) بروى و با او به خلافت بيعت كنى ؟ مروان گفت : هنوز چيزى از دست نرفته است . اين بود كه مروان قيام كرد. بنى اميه و بستگان ايشان و عبيدالله بن زياد و گروه بسيارى از مردم يمن و گروه بسيارى از مردم قبيله كلب پيرامون مروان جمع شدند و مروان به دمشق آمد. در آن هنگام ضحاك بن قيس فهرى امور دمشق را بر عهده داشت و مردم با او بيعت كرده بودند كه او با ايشان نماز بگذارد و كار آنان را بر پا دارد تا مردم بر بيعت با كسى هماهنگ شوند. ضحاك بن قيس در باطن مايل به ابن زبير بود ولى با او هنوز بيعت نكرده بود. زفر بن حارث كلابى در قنسرين و نعمان بن بشير انصارى ؛ حمص براى بيعت ابن زبير خطبه مى خواندند. حسان بن مالك بن بجدل كلبى كه در فلسطين بود هواى حكومت بنى اميه به ويژه خاندان ابوسفيان بن حرب را در سر داشت ، زيرا نخست كارگزار معاويه و پس از او كارگزار يزيد بن معاويه بود. حسان بن مالك ميان قوم خويش محترم و مطاع بود و او را بزرگ مى داشتند. او از فلسطين بيرون رفت و آهنگ اردن كرد و روح بن زنباع جذامى را به جانشينى خود در فلسطين گماشت . پس از بيرون رفتن حسان از فلسطين نائل بن قيس جذامى بر روح بن زنباع شوريد و او را از فلسطين بيرون راند و خود براى ابن زبير كه به او متمايل بود خطبه خواند. و بدينگونه همه نواحى شام جز اردن براى ابن زبير استوار شد. و اين بدان سبب بود كه حسان بن مالك هواى بنى اميه را در سر داشت و مردم را به بيعت با آنان فرا مى خواند، او ميان مردم اردن برپا خواست و براى ايشان سخنرانى كرد و ضمن آن گفت : شما درباره زبير و كشتگان مدينه در واقعه حره چه مى گوييد؟ گفتند گواهى مى دهيم كه ابن زبير منافق است و كشته شدگان مدينه در واقعه حره در آتشند. گفت : گواهى شما در مورد يزيد بن معاويه و كشته شدگان از شما در وقعه حره چيست ؟ گفتند : گواهى مى دهيم كه يزيد بن معاويه مؤ من بود و كشته شدگان ما در واقعه حره در بهشتند. گفت من گواهى مى دهم كه آيين يزيد بن معاويه در حالى كه زنده بود حق بود و آيين او و پيروانش امروز هم حق است ، و ابن زبير و شيعيان او در آن هنگام بر باطل بودند امروز هم بر باطلند. گفتند : راست گفتى ما با تو بيعت مى كنيم كه همراه تو با مردمى كه با تو مخالفت و از ابن زبير اطاعت مى كنند جنگ كنيم مشروط بر آنكه اين دو پسر بچه - يعنى خالد و عبدالله پسران يزيد بن معاويه را بر ما امارت ندهى كه هر دو نوجوانند و ما خوش نمى داريم كه مردم براى خلافت پيرمردى را براى ما پيشنهاد كنند و ما كودكى را به آنان پيشنهاد كنيم .
گويد : ضحاك بن قيس در باطن ابن زبير را دوست مى داشت و هواى او را در سر مى پروراند ولى حضور افراد خاندان اميه و قبيله كلب در دمشق او را از اظهار اين كار باز مى داشت . افراد قبيله كلب داييهاى يزيد بن معاويه و فرزندانش بودند و امارت را براى آنان مى خواستند. ضحاك اين كار را پوشيده انجام مى داد و چون به حسان بن مالك خبر رسيد كه ضحاك چه تصميمى دارد براى او نامه يى نوشت و در آن نامه حق بنى اميه را پاس داشت و از اطاعت و كوشش بنى اميه و نيكيهايى كه نسبت به او كرده بودند ياد كرد و ضحاك را به اطاعت از بنى اميه و بيعت با ايشان فراخواند و از زبير به زشتى ياد كرد و (بر پوستين او افتاد) و دشنامش داد و نوشت كه ابن زبير منافقى است كه دو خليفه را از خلافت خلع كرده است و به ضحاك فرمان داد كه نامه او را براى مردم بخواند. سپس ‍ مردى از قبيله كلب به نام ناغضة را فراخوند و نامه را همراه او براى ضحاك فرستاد. رونوشتى هم از آن نامه به ناغضه داد و گفت : اگر ضحاك اين نامه مرا براى مردم خواند كه هيچ وگرنه تو برخيز و اين نامه را براى مردم بخوان . حسان براى بنى اميه هم نامه يى نوشت و ضمن آن به ايشان دستور داد كه در آن جلسه حاضر شوند. ناغضة نامه را براى ضحاك آورد و به او داد و نامه بنى اميه را هم پوشيده به آنان سپرد
چون روز جمعه فرا رسيد و ضحاك به منبر رفت و ناغضه برخاست و گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد! نامه حسان را بياور و براى مردم بخوان . ضحاك به او گفت : بنشين . او نشست و اندكى بعد دوباره برخاست و سخن خود را تكرار كرد. ضحاك به او گفت : بنشين . او نشست و براى بار سوم برخاست و سخن خود را تكرار كرد و چون ناغضه متوجه شد كه ضحاك نامه را نخواهد خواند رونوشتى كه همراهش بود بيرون آورد و براى مردم خواند. در اين هنگام وليد بن عتبة بن ابى سفيان برخاست و مطالب حسان را تصديق كرد و ابن زبير را دشنام داد و تكذيب كرد. يزيد بن ابى المنس غسانى هم برخاست و نامه و سخنان حسان را تصديق كرد و ابن زبير را دشنام داد. عمر بن يزيد حكمى برخاست سفيان را دشنام داد و ابن زبير را ستود و مردم مضطرب شدند و ضحاك بن قيس از منبر فرود آمد و دستور داد وليد بن عتبة و سفيان بن ابرد و يزيد بن ابى المنس را كه سخنان حسان را تصديق كرده و ابن زبير دشنام داده بودند بازداشت و زندانى كرد. در اين حال مردم به يكديگر افتادند. افراد قبيله كلب به عمر بن يزيد حكمى هجوم بردند و او را زدند و جامه هايش را پاره كردند خالد بن يزيد بن معاويه كه در آن هنگام پسر نوجوانى بود در حالى كه ضحاك بن قيس بالاى منبر بود دو پله از منبر بالا رفت و سخنان مختصرى گفت كه به آن خوبى سخنان شنيده نشده بود و از منبر فرود آمد.
همين كه ضحاك بن قيس به خانه خود رفت افراد قبيله كلب به زندان رفتند و سفيان بن ابرد كلبى را از زندان بيرون آوردند، افراد قبيله غسان هم يزيد بن ابى المنس را از زندان بيرون آوردند. وليد بن عتبة گفت : اگر من هم از قبيله كلب يا غسان مى بودم از زندان بيرون آورده مى شد. خالد و عبدالله دو پسر يزيد بن معاويه در حالى كه دايى هايش ان از قبيله كلب همراهشان بودند و وليد را هم از زندان بيرون آوردند.
ضحاك بن قيس به مسجد دمشق آمد و نشست و از يزيد بن معاويه نام برد و بر او دشنام داد. سنان كه از قبيله كلب بود و چوبدستى همراه خود داشت برخاست و ضحاك را زد. مردم كه در مسجد حلقه حلقه نشسته بودند و شمشيرهايشان همراهشان بود به يكديگر حمله بردند و زد و خورد كردند. قبيله قيس عيلان همگى مردم را به بيعت با ابن زبير فرا مى خواندند، ضحاك هم با آنان بود. قبيله كلب به بيعت با بنى اميه به ويژه بيعت با خالد بن يزيد فرا مى خواندند و در مورد خالد تعصب داشتند. ضحاك به دارالامارة رفت و سحرگاه آن روز هم براى گزاردن نماز صبح به مسجد نيامد. و چون روز برآمد پيام فرستاد و بنى اميه را فراخواند و آنان پيش او رفتند از ايشان پوزش خواست و پايدارى و خوبيهاى آنانرا متذكر شد و گفت او هواى چيزى كه ايشان را ناخوش آيد در سر ندارد. سپس ‍ گفت : شما براى حسان نامه بنويسيد ما هم نامه مى نويسيم كه حسان از اردن حركت كند و به جابيه بيايد، ما و شما و هم از اينجا حركت مى كنيم تا به او برسيم و آنجا مردم به حكومت مردى از شما هماهنگ شوند. بنى اميه به اين موضوع راضى شدند و براى حسان كه در اردن بود نامه نوشتند ضحاك هم به او نامه يى نوشت و فرمان داد به جابيه بيايد و مردم شروع به فراهم آوردن وسايل سفر كردند.
ضحاك بن قيس از دمشق بيرون رفت و مردم هم بيرون رفتند و بنى اميه هم حركت كردند و پرچم ها بسوى جابيه به حركت آمد. در اين هنگام ثور بن معن بن يزيد بن اخنس سلمى پيش ضحاك آمد و گفت : تو نخست به فرمانبرى از ابن زبير دعوت كردى پذيرفتيم و با تو بيعت كرديم ، و اينك پيش اين مرد عرب بيابان نشين قبيله كلب مى روى تا خواهرزاده ، خود خالد بن يزيد را خليفه سازد! ضحاك گفت : چاره صلاح چيست ؟ ثور گفت : صلاح آن است كه آنچه را پوشيده مى داشتيم آشكار سازيم و مردم را به اطاعت از ابن زبير فرا خوانيم و در اين مورد جنگ كنيم . ضحاك با همراهانش راه خود را جدا ساخت و از بنى اميه و همراهان ايشان و قبايل يمن خود را بريد و در (مرج راهط) فرود آمد.
ابوجعفر طبرى مى گويد : درباره اينكه جنگ مرج راهط چه سالى بوده اختلاف است . واقدى مى گويد : در سال شصت و پنجم هجرت بوده و ديگران مى گويند به سال شصت و چهارم بوده است
طبرى مى گويد : بنى اميه و همراهانشان خود را در جابيه به حسان رساندند و حسان چهل روز پيشنمازى ايشان را بر عهده داشت و مردم با يكديگر مشورت مى كردند. ضحاك بن قيس از مرج راهط به نعمان بن بشير انصارى كه امير حمص بود نامه نوشت و از او يارى خواست و به زفر بن حارث ، امير قنسرين ، و نائل بن قيس كه امير فلسطين بود نامه نوشت و از آنان هم مدد خواست و همگان در اطاعت ابن زبير بودند و نيروهاى امدادى بر او فرستادند و سپاهيان در مرج راهط پيش ضحاك بن قيس جمع شدند.
اما گروهى كه در جابيه بودند هواهاى مختلف در سر داشتند : مالك بن هيبره سلولى كه هوادار يزيد بن معاويه بود، دوست مى داشت خلافت در فرزندان يزيد باشد. حصين بن نمير سلولى كه هواخواه بنى اميه بود دوست مى داشت خلافت از مروان باشد. مالك بن هبيره به حصين گفت : بيا با اين نوجوان كه پدرش را خود زاييده ايم و خواهر زاده ماست بيعت كنيم و منزلتى را كه پيش پردش ‍ داشتيم مى دانى و اگر با او بيعت كنى او ترا بر گردن اعراب سوار مى كند و منظور مالك بيعت با خالد بن يزيد بود. حصين گفت : به خدايى خدا سوگند كه ممكن نيست اعراب براى خلافت پيرمردى را پيشنهاد كنند و ما خلافت بچه يى را. مالك گفت : چنين مى پندارم كه هواى تو بر مروان است . به خدا سوگند، اگر مروان را به خلافت رسانى حتى نسبت به تازيانه و بند كفش تو و سايه درختى كه زير آن بياسايى رشك خواهد برد. مروان پدر ده پسر و عموى ده برادر زاده و داراى ده برادر است و اگر با او بيعت كنيد بردگان ايشان خواهيد شد، ولى بر شما باد بيعت با خواهر زاده خودتان و همه كسانى كه براى خلافت گردن كشيده اند كوشش ‍ مى كردند به آن دست يابند و دست هيچكس به آن نرسد. مروان آمد و آنرا در دست گرفت . به خدا سوگند، او را خليفه مى سازيم . و چون همگان بر بيعت با مروان هماهنگ شدند و حسان بن بجدل را هم به آن متمايل كردند روح بن زنباع جذامى برخاست ، نخست و حمد ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس گفت :
اى مردم ! شما براى خلافت سخن از عبدالله بن عامر بن خطاب مى گوييد و مصاحبت او با پيامبر صلى الله عليه و آله و پيشگامى او در اسلام تذكر مى دهيد. آرى او همانگونه است كه مى گوييد ولى مردى ناتوان است و حال آنكه سالار امت محمد نمى تواند و نبايد ناتوان باشد. اما عبدالله بن زبير و اينكه گروهى از مردم درباره خلافت او و اين موضوع كه پدرش حوارى رسول خدا و مادرش اسماء ذات الناطقين دختر ابوبكر است سخن مى گويند. آرى به جان خودم سوگند، همانگونه است كه مى گوييد، ولى او مردى منافق است كه دو خليفت ، يعنى يزيد و معاويه ، را از خلافت خلع كرده و خونها ريخته و اتحاد مسلمانان را بر هم زده است . در حالى ؟ سالار امت محمد نمى تواند منافق باشد. اما درباره مروان بن حكم بايد بگويم به خدا سوگند، هيچگاه در اسلام شكافى پديده نيامده مگر اينكه او آن را ترميم و اصلاح كرده است كه در جنگ خانه عثمان بن عفان از او دفاع و به خاطر او جنگ كرد و همان كسى استكه در جنگ جمل با على بن ابيطالب پيكار كرد. ما براى مردم چنين مصلحت مى بينيم كه با شخصى بزرگ بيعت كنند و بگذارند كوچك ، جوان و بزرگ شود. منظورش از بزرگ مروان و از كوچك خالد بن يزيد بود
تصميم مردم بر اين قرار گرفت كه نخست با مروان بيعت كنند و پس از او خالد بن يزيد خليفه باشد و پس از آن دو خلافت از آن عمرو بن سعيد بن عاص باشد. به اين شرط كه در دوره خلافت مروان اميرى دمشق با عمرو بن سعيد و اميرى حمص با خالد بن يزيد باشد. چون كار بر اين قرار گرفت . حسان بن بجدل ، خالد بن يزيد را خواست و به او گفت : اى خواهر زاده ! مردم به سبب نوجوانى ، تو از خليفه ساختن تو خوددارى كردند و حال آنكه من به خدا سوگند، اين حكومت را جز براى تو و خاندان تو نمى خواهم و با مروان هم بيعت نمى كنم مگر با در نظر گرفتن مصلحت شما. خالد گفت : چنين نيست كه ، از يارى ما اظهار ناتوانى كردى . گفت : به خدا سوگند، اظهار عجز نكرده ام بلكه مصلحت همان چيزى است كه من انديشيده ام .
حسان سپس مروان بن حكم را خواست و به او گفت : اى مروان ! همگان به خلافت تو راضى نيستند، چه مصلحت مى بينى ؟ مروان گفت : اگر خداوند اراده فرموده كه خلافت را به من ارزانى فرمايد هيچكس از خلق او نمى تواند مانع آن شود و اگر اراده فرموده باشد كه آنرا از من باز دارد هيچكس نمى تواند آنرا به من ارزانى دارد. حسان گفت : راست گفتى .
حسان سپس به منبر رفت و گفت : اى مردم ! به خواست خداوند متعال فردا يكى از شما را بر شما خليفه مى ساز. پگاه فردا مردم گرد آمدند و منتظر ماندند. حسان به منبر رفت و با مروان بيعت كرد و مردم هم با او بيعت كردند و مروان از جابيه حركت كرد و در مرج راهط همان جايى كه ضحاك بن قيس فرود آمده بود (و براى جنگ آماده مى شد) فرود آمد (و قرارگاه ساخت ).
مروان ، عمرو بن سعيد بن عاص را به فرماندهى ميمنه و عبيدالله بن زياد را به فرماندهى ميسره سپاه خود گماشت ، و ضحاك بن قيس ، زياد بن عمرو بن معاويه عتكى را بر ميمنه و ثور بن معن سلمى را بر ميسره خود گماشت . و يزيد بن ابى النمس غسانى به سبب بيمارى در دمشق ماند و در جابيه حضور نيافت . و همينكه ضحاك بن قيس به مرج راهط رسيد، يزيد همراه افراد خاندان و بردگان خويش بر مردم دمشق شوريد و بر دمشق چيره شد و كارگزار ضحاك را از شهر بيرون كرد و خود بر گنجينه هاى بيت المال دست يافت و براى مروان بيعت گرفت و از دمشق براى مروان نيروهاى امدادى و اموال و اسلحه فرستاد و اين نخستين پيروزى مروان بود.
آنگه در مرج راهط ميان مروان و ضحاك جنگ در گرفت و بيست شبانه روز طول كشيد. ياران ضحاك شكست خوردند و كشته شدند گروهى از اشراف شام هم كشته شدند و از قبيله قيس چندان كشته شدند كه در هيچ جنگى چنان نشده بود. ثور بن معن سلمى هم كه ضحاك را از انديشه خود برگردانده بود كشته شد.
ابوجعفر طبرى مى گويد؛ روايت شده است كه در آن روز بشير بن مروان پرچمدار بود و اين رجز را مى خواند :
(همانا براستى كه بر عهده سالار است كه نيزه را خون آلود كند يا آنرا درهم شكند.) (365)
در اين جنگ عبدالعزيز بن مروان زخمى بر زمين افتاد ولى نجات پيدا كرد. (366)
گويد : مروان از كنار مردى از قبيله محارب گذشت كه همراه تنى چند از ياران مروان بود، مروان به او گفت : خدايت رحمت كناد! شما شما را اندك مى بينم اى كاش به ديگر ياران خود ملحق مى شدى . گفت : اى اميرالمؤ منين ! فرشتگانى كه همراه ما براى يارى هستند برابر آن كسانى هستند كه مى گويى باز هم به آنان ملحق شويم .! مروان خنديد شاد شد و به كسانى كه اطراف او بودند گفت : آيا نمى شنويد!
ابوجعفر طبرى مى گويد : قاتل ضحاك بن قيس مردى از قبيله كلب به نام زحنة بن عبدالله بود (367) بود كه چون او را كشت و سرش را پيش مروان آورد در چهره مروان آثار افسردگى ظاهر شد و گفت : اينك كه سالخورده و استخونهايم پوك شده و از عمرم چيزى باقى نمانده است به كوبيدن لشكرها به يكديگر روى آورده ام .
ابوجعفر طبرى مى گويد : روايت شده است كه چون با مروان بيعت شد و او مردم را به بيعت فرا مى خواند اين ابيات را سرود :
(چون كار را كارى سخت و دشوار ديدم افراد قبايل غسان كلب را به مقابله آنان بردم ...)
ابوجعفر طبرى مى گويد : پس از كشته ضحاك بن قيس مردم گريختند. حمصيان خود را به حمص رساندند و در آن هنگام نعمان بن بشير امير آن شهر بود. و او چون از موضوع آگاه شد گريزان بيرون رفت و چون بار و بنه و فرزندانش همراهش بودند آن شب را سرگردان ماند در حالى كه صبح به كنار دروازه حمص رسيده بود او را كشتند. زفر بن حارث كلابى از قنسرين گريخت و خود را به قرقيسيا رساند كه عياض بن اسلم جرش بر آن امارت داشت . عياض براى ورود او به شهر اجازه نداد. زفر سوگند خورد كه چون او نياز به حمام دارد اجازه دهد وارد شهر شود و به حمام برود و سپس از شهر بيرون خواهد رفت و سوگندش چنين بود كه در غير آن صورت زنهاى خود را طلاق مى دهد و بردگان خود را آزاد مى سازد و همينكه وارد شهر شد به حمام نرفت و در همان شهر ماند و عياض را از آن شهر بيرون كرد و خود در آن حصارى شد و افراد قبيله عيلان هم پيش او جمع شدند. ناقل بن قيس جذامى هم از فلسطين گريخت و خود را به مكه رساند و به ابن زبير پيوست . بدينگونه تمام مردم شام مطيع فرمان مروان شدند و با استوارى پذيراى فرمانش گرديدند و او كارگزاران خويش را بر آنان گماشت . زفر بن حارث در اين باره چنين سروده است :
(اى معشوقه من كه ترا پدرى نباشد، سلاح مرا نشانم ده كه مى بينيم جنگ جز حمله و سركشى نمى افزايد، برايم با سروش غيبى خبر رسيده است كه مروان خون مرا مى ريزد و زبانم را مى برد...) (368)
همچنين ابيات زير را هم زفر بن حارث سروده كه از اشعار حماسه است :
(آيا اين كار در راه خداوند است كه بجدل و ابن بجدل زنده بمانند و ابن زبير كشته شود. دروغ مى گوييد سوگند به خانه خدا كه او را نخواهيد كشت ...)
اما مرگ مروان و سبب آن چنين بوده است كه همانگونه كه گفتيم او به خلافت رسيده بود تا پس از او خلافت براى خالد بن يزيد بن معاويه مستقر گردد، ولى همينكه حكومتش استوار شد خواست براى دو پسرش عبدالملك و عبدالعزيز براى پس از خود بيعت بگيرد در اين باره مشورت كرد. به او گفته شد : مادر خالد بن يزيد بن معاويه را كه دختر ابوهاشم بن عتبة بن ربيعة بود به همسرى بگيرد تا بدينگونه از منزلت خالد كاسته شود و در صدد خلافت برنيايد. مروان چنان كرد.
سپس روزى بگو مگويى كه ميان مروان و خالد صورت گرفت و مجلس انباشته از سران قوم بود مروان به خالد گفت : اى پسر زنى كه (نشيمنگاهش خيس است ) ساكت باش . خالد گفت : آرى به جان خودم سوگند كه تو موتمن خائنى (369) و در حالى كه مى گريست از مجلس بيرون رفت او كه نوجوانى بود پيش مادر خود رفت و موضوع را به او گفت . مادرش گفت : آرام بگير و مبادا كه مروان در تو ناراحتى ببيند من خودم كار او را كفايت مى كنم . و چون مروان پيش مادر خالد آمد پرسيد : خالد به ، تو چه گفت ؟ گفت : چه مى بايست بگويد؟ مروان گفت : آيا از من شكايت نكرد؟ گفت : خالد براى تو بيش از آن احترام قائل است كه از تو گله گزارى كند، گفت : راست مى گويى . مادر خالد چند روزى درنگ كرد تا آنكه روزى مروان ميان در خانه او خوابيد. او با كنيزكان خود قرار گذاشته بود، آنان برخاستند گليم ها و پشتى ها را روى مروان نهادند و بر آن نشستند تا او را خفه كردند و اين كار در ماه رمضان بود. و به گفته واقدى مروان در آن هنگام شصت و سه ساله بود.
(370) ولى هشام بن محمد كلبى مى گويد : مروان در آن هنگام هشتاد و يك سال داشته ، و مدت خلافت او نه ماه بوده است و گفته شده است . ده ماه بوده است ، او در آن هنگام دبير عثمان بود از خود عثمان بيشتر فرمان صادر مى كرد و از او بر كارها مسلطتر بود و هر لطفى كه مى خواست نسبت به هر كس انجام مى داد و اين موضوع از بزرگترين عوامل خلع و قتل عثمان بود.
گروهى گفته اند ضحاك بن قيس چون در مرج راهط فرود آمد مردم را براى بيعت با ابن زبير دعوت نمى كرد بلكه براى بيعت با خود دعوت مى كرد و با او كه قريش بود به خلافت بيت شد. ولى آنچه بيشتر گفته اند و مشهورتر است اين است كه او براى ابن زبير دعوت مى كرده است .
(73)
از سخنان آن حضرت (ع ) هنگامى كه آهنگ بيعت با عثمان كردند
(در اين سخنان اميرالمؤ منين عليه السلام كه خطاب به اهل شورى است هنگامى كه آهنگ بيعت با عثمان كردند و با عبارت ( لقد علمتم انى احق بها من غيرى ، و والله لاسلمن ما سلمت امورالمسلمين ..) (به خوبى مى دانيد كه من به خلافت از هر كس ديگرى غير از خودم سزاوارترم و به خدا سوگند، تا هنگامى كه امور مسلمانان سلامت بماند تسليم هستم ..)(371) شروع مى شود، ابن ابى الحديد ضمن توضيح پاره يى از لغات ، مطالب زير آورده است
على عليه السلام به اهل شورى مى گويد : شما با آنكه مى دانيد من از هر كس ديگر جز خودم به خلافت سزاوارترم در عين حال از من عدول مى كنيد سپس سوگند مى خورد كه هرگاه در تسليم شدن او و انصرافش از حق خودش سلامت امور مسلمانان باشد و جور و ستم جز بر او روا ندارد تسليم خواهد بود. و اين سخن فقط از كسى همچون على عليه السلام است كه چون بدان يا گمان استوار داشته باشد به اينكه اگر جنگ و ستيز كند بر اسلام رخنه و سستى وارد مى شود آنرا انتخاب نمى كند. هر چند كه بايد حق را ببا منازعه طلب كرد، و در عين حال اگر بداند يا گمان استوار داشته باشد كه در خوددارى از طلب حق خود فقط رخنه و سستى در حق او اعمال مى شود ولى اسلام از فتنه در امان مى ماند بر خود واجب مى بيند كه چشم پوشى كند و در ضايع شدن حق خود شكيبا باشد و دست نگهدارد تا اسلام از فتنه مصون بماند.
اگر (اعتراض كنى و) بگويى : چرا على عليه السلام در قبال معاويه و اصحاب جمل تسليم نشد و بر غضب حق خود چشم پوشى نكرد تا اسلام از فتنه مصون بماند،؟ مى گويم جور و ستم اصحاب جمل و معاويه و مردم شام چنان نبود كه فقط مخصوص على عليه السلام باشد بلكه جور و ستم ايشان همه مسلمانان و اسلام را در برگرفته بود و آنان در نظر على از كسانى نبودند كه براى رياست امت و كشيدن بار خلافت شايسته باشند و در واقعه شرطى كه من براى تسليم بودن خود فرموده بود كه (جور و ستم فقط نسبت به شخص ‍ من اجام شود) متحقق نبود.)
و اين سخن على عليه السلام دلالت دارد بر آن كه او معتقد نبوده است كه خلافت عثمان متضمن جور و ستم بر مسلمانان و اسلام است بلكه خصوصا متضمن جور و ستم بر او بوده است و در خلافت عثمان به طور خاص بر او ستم رفته است نه اينكه اصل آن فاسد و باطل بوده باشد و اين اعتقاد خالص اصحاب (معتزلى ) ماست . (372)
سخنى از على عليه السلام پس از بيعت با عثمان
اما اينجا آنچه را كه از روايات استنباط مى شود كه على (ع ) با اصحاب شورى درباره شمردن فضائل و خصائص خود كه با آنها از افراد شورى و ديگران متمايز بوده است تذكر داده است مى آوريم . مردم هم آنرا روايت كرده و سخن بسيار گفته اند ولى آنچه از نظر ما صحيح است كه با آن همه مطالب طولانى نبوده است ولى پس از اينكه عبدالحمان بن عوف و حاضران با عثمان بيعت كردند و على عليه السلام ار بيعت خوددارى فرمود چنين گفت : (همانا ما را حقى است كه اگر آنرا بدهند مى گيريم و اگر ندهند بر كپل شتران سوار مى شويم ، هر چند اين شبروى به درازا بكشد) (373). با سخنان ديگرى كه اهل تاريخ و سيره آنرا نقل كرده اند و ما برخى از آنرا در مباحث گذشت آورده ايم . سپس به آنان فرمود : شما را به خدا سوگند مى دهم آيا ميان شما كسى غير از من هست كه پيامبر (ص ) هنگام ايجاد عقد برادرى ميان مسلمانان ميان او و خودش عقد برادرى بسته باشد؟ گفتند : نه . فرمودن آيا ميان شما كسى جز من هست كه پيامبر براى او فرموده باشد : (هر كس من مولاى اويم اين مولاى اوست ؟ گفتند : نه . فرمودن آيا ميان شما كسى جز من هست كه پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرموده باشد : (منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون نسبت به موسى است جز اينكه پيامبرى پس از من نيست ؟) گفتند : نه . فرمود. نه فرمود آيا كسى غير از من ميان شما هست كه براى ابلاغ سوره براءة (توبه ) اميان قرار گرفته باشد و پيامبر در مورد او فرموده باشد : اين سوره را كسى جز خودم يا مردى كه از خود من است نبايد ابلاغ كند؟ گفتند : نه . فرمود : آيا نمى دانيد كه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله مكرر در صحنه هاى جنگ گريختند و من هرگز نگريختم گفتند. آرى مى دانيم . فرمود : آيا مى دانيد كه من نخستين مسلمانم ؟ گفتند : آرى مى دانيم . فرمود : كداميك از ما از لحاظ نسب به رسول خدا صلى الله عليه و آله نزديك تريم ؟ گفتند : تو. در اين هنگام عبدالرحمان بن عوف سخن على را بريد و گفت : اى على ! مردم جز عثمان را نمى خواهند، تو راهى براى كشتن خود قرار مده . سپس عبدالرحمان بن عوف به طلحه گفت : عمر به تو چه فرمان داده است ؟ گفتن : فرمان داده است هر كس جماعت مسلمانان را پراكنده سازد بكشم . عبدالرحمان به على گفت : در اين صورت بيعت كن و در غير آن صورت راه مومنان را پيروى نكرده اى و ما آنچه را فرمان داده اند درباره تو اجرا مى كنيم . فرمود : (به خوبى مى دانيد كه من براى خلافت از هر كس غير از خودم شايسته تر و سزاوارترم و به خدا سوگند، تسليم مى شوم ..) تا آخر فصل . آنگاه دست دراز كرد و بيعت فرمود.
(76)
از سخنان آن حضرت (ع ) درباره بنى اميه
(در اين خطبه كه با عبارت ( ان بنى اميه ليفوقوننى تراث محمد صلى الله ) (همانا بنى اميه را از ميراث محمد صلى الله عليه و آله اندكى به من مى دهند) شروع مى شود ابن ابى الحديد بحث تاريخى كوتاهى دارد كه چنين است ) : (374)
بدان كه اصل خبر را ابوالفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب اغانى (375) اسنادى كه به حارث بن حبيش مى رساند آورده است كه او گفته است : سعيد بن عاص هنگامى كه از سوى عثمان امير كوفه بود هدايايى به مدينه فرستاد و من هديه يى هم براى على عليه السلام فرستاد و براى او نامه يى نوشت كه من براى هيچكس ديگر غير از اميرالمومنين بيشتر از آنچه براى تو فرستاده ام نفرستاد. چون على عليه السلام رسيدم و نامه او را خوان فرمود : (چه سخت است اينكه بنى اميه ميراث محمد صلى الله عليه و آله را براى من ناروا مى دارند. به خدا سوگند، اگر عهده دار آن شوم آنان را دور مى افكنم همان گونه كه قصاب پاره هاى خاك آلود شكنبه و جگر را دور مى افكند.)
گويد : احمد بن جوهرى (376) از ابوزيد عمر بن شبه با اسنادى كه در كتاب آورده است براى من نقل كرد كه سعيد بن عاص ‍ هنگامى كه امير كوفه بود همراه ابن ابى عايشه ، وابسته خود، هديه يى براى على بن ابيطالب فرستاد. على فرمود : به خدا سوگند، همواره غلامى از غلامان بنى اميه از آنچه خداوند از غنايم رسول خدا قرار داده است به اندازه روزى بيوه زنان براى ما مى فرستد. به خدا سوگند، اگر باقى بمانم آنان را دور مى افكنم ، همان گونه كه قصاب پاره هاى شكنبه و جگر خون آلود را دور مى افكند